Sunday, August 15, 2004

يک فعلِ پيشوندی: واخوردن

يک فعلِ پيشوندی: واخوردن
پيرامونِ پيشوندهایِ فعلی، و فعل‌هایِ پيشوندی در زبانِ فارسی، و اهميّتِ عظيمِ آن در توانشِ زبان، سخن بسيار می‌توان گفت. و البتّه، سخن گفتن در اين باره، در صلاحيّتِ اساتيدِ زبان‌دان است، نه اين بی‌مايه. با اين همه، محضِ ضرورت، چند کلمه‌ای می‌نگارم.
يکی از ضعف‌هایِ جدّیِ زبانِ فارسیِ پس از سده‌یِ هفتم (يا: ششم و هفتم)، در متروک شدنِ پيشوندها و فعل‌هایِ پيشوندی چهره نموده و تحقّق يافته است.[1] و اين ضعفی لاعلاج نيست. چنانچه پيشينه‌یِ زبانیِ خود را -در زمينه‌یِ افعال و سايرِ زمينه‌ها- به‌درستی موردِ شناخت و بازنگری قرار دهيم، می‌توانيم بسياری از ويژگی‌ها و داشته‌هایِ زبانیِ کهن را، که مايه‌یِ توان و استواری و زيبايیِ آن بوده و به‌عللی -که شناسايیِ آن نيز، امری کاملاً ممکن و ضروری است- متروک گرديده و توانِ عمومیِ زبانِ ما را کاهش داده، دوباره به زبانِ خويش بازگردانيم؛ و از اين راه، پاره‌ای از سستی‌ها و ناتوانی‌هايی را که بدين زبان راه يافته، برطرف سازيم.
بديهی است که بخشِ قابلِ توجّهی از پيشينه‌یِ زبانیِ ما -که بعضاً ممکن است حتّی در کهن‌ترين متن‌هایِ به‌جا مانده‌یِ فارسی[2] نيز برجای نمانده باشد- به‌عينه و يا به صورِ تغيير يافته، در گويش‌هایِ محلّی محفوظ مانده؛ و می‌توان با پژوهش‌هایِ دقيق و اصولی، در زمينه‌یِ گويش‌هایِ سراسرِ سرزمين‌هایِ ايرانی [ايرانِ زبانی و فرهنگی] بدان دست يافت.
می‌توانم بدونِ ذرّه‌ای تعصّب و اغراق، به‌جرأت بگويم که مواردِ بسيار يافته‌ام که در آن، در ادایِ يک معنی، يک مفهوم، يک حالت، گويشِ شهرِ کوچک و دورافتاده و محصور در کويرِ «طبس»، بسيار تواناتر از فارسیِ رسمیِ امروزين است. (هر کس ترديد دارد، منتظرِ «فرهنگ‌نامه‌یِ طبسان» بماند. اگرچه، با دست‌نگری و تلخ‌زيویِ کنونیِ نگارنده، ممکن است به‌پايان بردنِ آن، چندين سالِ ديگر نيز به‌درازا کشد.)

q
و امّا بپردازيم به فعلِ پيشوندیِ «واخوردن»:
در گويشِ طبس، افعالِ «نوشيدن» و «آشاميدن» به‌کار نمی‌رود و به‌جایِ آن «واخوردن» داريم. در فارسیِ کهن، اين فعلِ پيشوندی، با همين معنا به‌کار می‌رفته است. (به همين صورت، يا به صورتِ «بازخوردن» -و در برخی از گونه‌ها: فاخوردن.):
l «يا اين میِ مست کننده بازخوريد.» (ترجمه‌یِ تفسير طبری، ج 1 ص 96)
l «و به ديه اندر شد به طلب آب و هيچ جا آب نيافت چندانی که بازخوردی... پاره‌ای انگور باز کرد و آب از آن بگرفت و پاره‌ای بازخورد و پاره‌ای در چيزی کرد و گفت ساعتی ديگر چون تشنه شوم بازخورم...» (همان، ص 165)
l «دم = دمِ آب که بازخورند.» (لغت فرس. نقل از لغت‌نامه، ذيلِ: دم.)
l «مشرب می‌شناسم امّا واخوردن نمی‌يارم.» (سخنان پير هرات، ص 124) (در صفحه‌یِ 88 همين عبارت تکرار شده، و در آن «فاخوردن» آمده.)
l «و نزديک ايشان هيچ نبود از هيچ نوع مال، و آبی نبود که بازخوردندی و کشتهاشان بخوشيد.» (تفسر ابوالفتوح رازی، ج 14 ص 228)
l آمد گل، اگر باده گساری، واخور
بی باده، نفس چند شماری، واخور
دی، اقچه نداشتی نخوردی، شايد
امروز، که گل به‌دست داری، واخور
(حميد پسر رشيد گنجه‌ای. نزهة‌المجالس، ش 411)
l ای هر نفسی نهاده بر کف ساغر
عيبی نبود، ز دوستان ياد آور
ما را میِ لعل نيست جز در ديده
باری تو که در پياله داری واخور
(علاء الدين غوری. نزهة‌المجالس، ش 2612)
l «دهقان پياله‌ای بازخورد.» (مرزبان‌نامه، ص 40)
l «خون او را از شراب خوشتر بازخوردند.» (همان، ص 484)
l «[آب را] در سه نوبت بازخورَد.» (علاءالدّوله سمنانی. مصنّفات، ص 12)
l ساقی بده آن باده که خون شد جگرم
باشد که به می ز دست غم جان ببرم
گر خلق جهان به کشتنم برخيزند
می واخورم و ز هيچ کس وانخورم
(خواجوی کرمانی. ديوان، ص 545)
...
بديهی است که شواهدِ اين فعلِ پيشوندی منحصر به همين چند مورد نيست.
چند يادآوری:
1- اين فعلِ پيشوندی در هيچ‌يک از دو لغت‌نامه‌یِ معتبر و پر استفاده‌یِ معين و دهخدا[3] نيامده است؛ الا آن‌که در لغت‌نامه، ذيلِ «بازخوردن»، نخستين معنا «خوردن و بلعيدن» ذکر شده (از ناظم‌الاطبا) و سپس شاهدی از تاريخِ قم نقل شده:
«هرمزان گفت مرا مکش تا يک شربت آب بازخورم.»
بايد گفت که شاهد کاملاً درست است، امّا معنیِ ارائه‌شده درست نيست؛ چرا که اگر «باز/واخوردن» را به‌معنیِ «خوردن» بگيريم، به عاطل‌بودنِ پيشوندِ آن حکم کرده‌ايم. همچنين، حق خواهيم داشت که بگوييم: امروز چلوکباب واخوردم (يا: بازخوردم)!! آيا می‌توان چلوکباب نوشيد؟! پس «واخوردم» هم نمی‌توان گفت!
2- در واژه‌نامه‌یِ «سخنان پير هرات»، هيچ‌يک از دو وجهِ «فاخوردن/واخوردن» بازتاب نيافته؛ حال آن‌که، نخستين ويژگی و بلکه علّتِ وجودیِ «واژه‌نامه» در چنين آثاری اين است که کليه‌یِ فوايدِ واژگانی انعکاس يابد، تا پژوهندگان ناچار از چشم‌گردان، و تورّقِ تمامیِ اوراقِ يک متن نباشند. کاری که من کرده‌ام؛ آن هم نه يک‌بار!!
3- دکتر رياحی نيز، در مقدمه‌یِ «نزهة‌المجالس» [ص 23] «واخوردن» را به‌معنیِ «خوردن» گرفته‌اند، که درست نيست.
4- آقایِ روشن، در واژه‌نامه‌یِ ارزشمندِ «مرزبان‌نامه»، معنیِ کاملاً درست آورده‌اند: نوشيدن.

q
نکته:
در ترانه‌یِ حميد گنجه‌ای، موردی وجود دارد که احتمالاً در برداشتِ استاد رياحی بی‌تأثير نبوده، و آن اين است که در مصرعِ سوم، فعلِ «خوردن» -بدونِ پيشوند- آمده. تنگیِ مجال در کار نبوده، و اين مربوط به رفتارِ طبيعیِ زبان است. در اين مصرع، مطلقِ «خوردن» در نظر است. در گويشِ طبس نيز، مثلاً می‌گوييم:
l «سه سال بُ هَنچی شرابِ بِنَخُّرده بُدُم؛ يه پِيَلَه‌یِ واخُردُم، کلّه‌پا شُدُم!»
[= سه سال بود همچنين شرابی بنخورده بودم؛ يک پياله‌ای واخوردم، کلّه‌پا شدم!]
شاهد از پارسیِ کهن:
«آن روز که نوبتِ شتر بودی، بيامدی و دهن برنهادی و جمله آب بازخوردی، و هم چندان آب که خوردی شير بدادی. و روزی [که] نوبت ايشان را بودی، شتر آب نخوردی و شير ندادی.»
(تفسير ابوالفتوح، ج 14 ص 349)

qq
در اسرارالتّوحيد، حکايتی آمده با عباراتی زيبا و بيانی نازک:
«شيخ ما گفت: پير بلفضلِ حسن را گفتند که دعايی بکن که باران می‌نيايد. گفت: «آری» آن شب برفی آمد بزرگ. گفتند: «چه کردی؟» گفت: «ترينه وا خوردم.» يعنی چون من خنک ببودم جهان خنک ببود.» (ص 259)
استاد شفيعی، «وا» را ازآنِ «ترينه» دانسته‌اند: ترينه‌وا. و در تعليقات، در معنایِ آن آورده‌اند: «کشکينه (البلغه 141) غذايی از نان و سرکه و سبزيجات (نيکلسون. تعليقات تذکره 11p15) ß دوغ وا، مويزوا،...» [و در «فهرست لغات» آورده‌اند: «غذا يا آش که در آن ترينه بکار برند.»؛ و برایِ خودِ «ترينه» آورده‌اند: «نوعی قاتق که مردمِ فقير در غذایِ خود بکار می‌برند.»]
به‌گمانِ نگارنده، نه معنايی که در اين‌جا آمده مناسبِ اين حکايت است، و نه آنچه در فرهنگِ معين و لغت‌نامه، ذيلِ «ترينه» آمده. (ضمناً، در لغت‌نامه، ذيلِ «ترينه وا» همين حکايت نقل شده -با اندکی اختلاف- [از تذکرة‌الاوليا]. لفظِ درآيه، صراحت دارد بر اين که مؤلفانِ لغت‌نامه نيز «وا» را از «ترينه» دانسته‌اند!) به‌نظرِ نگارنده، «وا» جزءِ فعل، و «پيشوند»ِ آن است: واخوردن. اين نکته را بيفزايم که در گويشِ طبس، در موردِ غذایِ مايع -مانندِ آشِ رقيق، آب‌دوغ خيار،..- نيز، چنانچه از لبِ کاسه سرکشيده شود، فعلِ «واخوردن» کاربرد دارد.
هم‌چنين، «ترينه» بيش از آن‌که با «وا» آمده باشد، بدونِ آن آمده. ازجمله در قطعه‌ای دوبيتی در همين کتابِ اسرارالتّوحيد (ص 329):
ما و همين دوغ‌وا و ترف و ترينه
پخته‌یِ امروز يا ز باقیِ دينه
عزّ ولايت به ذُلّ عزل نيرزد
گر چه ترا بو ز چاچ تا به مدينه
و دراين شعر طيّانِ مرغزی (لغت‌نامه، لغت فرس، صحاح،...):
گر همه نيکوان ترينه شوند
تو کبيتایِ کنجدينِ منی!
و دراين بيتِ ناصرِ خسرو (چاپِ مينوی/محقق، ق 168 ب 3):
شکر چه‌نهی به خوان بر، چون نداري
به طبع اندر، مگر سرکه و ترينه؟
که البته بايد خورشی باشد از همان‌گونه که در فرهنگِ معين و البلغه (ß تعليقاتِ اسرارالتّوحيد) آمده؛ و نيز در شعر «ما و همين دوغ‌وا...».
در فرهنگِ معين، تنها وجهِ «ترينه» ذکر شده و در لغت‌نامه نيز، شرحِ اصلی ذيلِ «ترينه» آمده؛ و اين نشان ازآن دارد که «ترينه» بيشتر به‌کار رفته تا «ترينه‌وا»؛ -يا مؤلفان چنين ديده‌اند.

q
و امّا، اين «ترينه» چيست، يا چه بوده؟
بايد پذيرفت که معنیِ دقيقِ برخی واژه‌ها را نمی‌توان با مراجعه به فرهنگ‌ها به‌دست آورد. و باز، نابسندگیِ فرهنگ‌ها، در مواردی از اين‌گونه، که با نامِ خورشی روبه‌روييم که در اين روزگار -دستِ کم با اين نامِ خاص- معمول و شناخته نيست، بيشتر چهره می‌نمايد.
آنچه ذيلِ «ترينه» در فرهنگِ جهانگيری و چند فرهنگِ بعد ازآن [رشيدی و برهان و...] و دو فرهنگِ معاصر [لغت‌نامه و فرهنگِ معين] آمده، تقريباً يک‌سان است.

با توجّه به لفظِ «خُنُک» و فعلِ «واخوردن»، «ترينه»ای که در اين حکايت آمده، بايد چيزی از گونه‌یِ «فالوده» بوده باشد. (مانندِ فالوده‌یِ کرمانیِ امروز، و نه فالوده‌یِ رشته‌ایِ شيرازی). اين که در ساختِ آن، کشک به‌کار می‌رفته يا دوغ يا شير يا دوشاب، و چه و چها، روشن نيست. اين اندازه می‌توان دانست که اين «ترينه»، سخت خُنُک می‌بوده است (خُنُکیِ فيزيکیِ عاريتی، و نه سردیِ خاصيتی -که به آن «خُنُک» نمی‌گفته‌اند، و نمی‌گوييم!). و احتمالاً در آن يخ می‌ريخته‌اند. گمانِ فالوده‌گونگیِ اين «ترينه» از آن‌جا به‌ذهن می‌آيد که می‌گويد: «برفی آمد...». در اين برداشت، ميانِ دانه‌هایِ سپيدِ فالوده با دانه‌هایِ برف، مانندگی وجود دارد. و بايد توجّه داشت که موضوع يا نکته‌یِ اصلیِ موردِ نظر در اين حکايت، باور و اعتقادِ «مشابهت يا هم‌سانیِ وضع و حالتِ جهان [بيرون] با وضع و حالتِ [درون]ِ پير و قطب» است، که با باورِ «همه‌تويی» در عرفان مربوط است. در تذکرة‌الاوليا، اين حکايت، با اندک تفاوتی در جزئيات، آمده و درآن، به اين موضوع صريحاً اشاره شده: «گفتند: چه کردی؟ گفت: ترينه واخوردم. يعنی که من قطبم، چون من خنک شدم، همه‌یِ جهان که بر من می‌گردد خنک شد.» (ص 818)

q
يک ناپهريزیِ ديگر هم مانده. (در طبس، به‌جایِ «پرهيز»، «پهريز» داريم، که همان وجهِ پهلویِ واژه است. و «ناپهريزی» در اين‌جا يعنی: بی‌احتياطی! به‌واقع، کمالِ ناپهريزی است که آدمی [وقتی پس از سال‌ها، به خود اجازه‌یِ نوشتن داده] درست در نخستين قدم‌ها، هر حدس و احتمالی را بی‌محابا رویِ کاغذ بياورد و در پیِ نشرِ آن برآيد، و هيچ نترسد که اگر غلط کرده باشد، مايه‌یِ تمسخرِ قوم [يعنی اهلِ فند] واقع خواهد شد. امّا من با چنين مقوله‌ای بيگانه‌ام. درست يا نادرست درآمدنِ نظر يا حدسی که آدمِ اهل يا مدّعیِ پژوهش مطرح می‌کند، هردو به يک‌اندازه سود می‌رساند! دانستن و باورداشتنِ اين اصلِ بديهی، نخستين شرطِ پژوهش است.)
در دفترِ دوّمِ مثنوی (بيتِ 2165) آمده:
هر که را ديو از کريمان وابرد
بی‌کسش يابد سرش را او خورد
ممکن است مصرعِ دوم چنين بوده باشد:
بی‌کسش يابد سُرش را واخورد
«سُر» به‌معنیِ «شراب» (شرابِ برنج) است:
لفت بخورد و کرم، درد گرفتم شکم
سُر بکشيدم دو دم، مست شدم ناگهان[4]
(لبيبی)
اگر چنين باشد، احتمال می‌رود که «سُرِ کسی را واخوردن»، مثل بوده باشد؛ درست عکسِ «دمِ کسی را خوردن»، به‌معنیِ «فريب‌خوردن از کسی، فريفته‌یِ نيرنگِ کسی شدن»:
مَريد خواند خداوند ديوِ وسوسه را
که هر که خورد دمِ او، چو او مَريد شود
(ديوان کبير، ج 2 بيتِ 10033. نقل از: فرهنگ نوادر لغات ديوان)
آنچه نگارنده را به‌گمان افکنده، دو چيز است: يکی «او»، که اگر چيزِ ديگری نباشد و ضمير باشد، در اين‌جا «حشوِ محض» است؛ و ديگر فعلِ «وابردن» در مصرعِ نخست. (و در هر صورت، می‌ارزد که نسخه‌هایِ کهنِ مثنوی ديده شود. مثنوی‌ای که اين نامراد در خانه دارد نسخه‌ای از چاپِ بازاری و مفتضحِ انتشاراتِ اميرکبير است؛ چاپِ هشتم، 1361.)

مهدی سهرابی
81-1380

:
پيشين (ناويراسته)
فايلِ جداگانه‌یِ نوشته:
پی‌دی‌اف:

&
مشخّصاتِ منابع و مراجع:
اسرارالتّوحيد فی مقامات الشّيخ ابی سعيد، تأليفِ محمد بن منوّر ميهنی؛ تصحيحِ دکتر محمد رضا شفيعی کدکنی، انتشارات آگاه، دوم، 1367.
تاريخ زبان فارسی؛ دکتر پرويز ناتل خانلری، نشر نو، چهارم، 1369.
تذکرة‌الاوليا، عطّار؛ تصحيح دکتر محمد استعلامی، انتشارات زوار، چهارم، 1363.
ترجمه‌یِ تفسير طبری، -؛ تصحيح حبيب يغمايی، انتشارات توس، سوم، 1367.
تفسير ابوالفتوح رازی؛ تصحيح دکتر ياحقی و دکتر ناصح،... (يک جلد – ج 14 – امانتی به‌دسترس بوده، اکنون نيست که مشخصات را بنويسم.)
ديوان خواجو؛ تصحيح احمد سهيلی خوانساری، انتشارات پاژنگ، 1369.
ديوان ناصرِ خسرو؛ تصحيحِ مينوی/محقق، دانشگاه تهران، چهارم، 1370.
سخنان پير هرات؛ به‌کوشش دکتر محمد جواد شريعت، شرکت سهامی کتابهای جيبی، سوم، 1361.
شاعران بی‌ديوان (شرح احوال و اشعار... در قرن‌های 3 – 4 – 5 هجری قمری)؛ تصحيح محمود مدبّری، نشر پانوس، اوّل، 1370.
صحاح الفرس، محمد بن هندوشاه نخجوانی؛ به‌اهتمامِ عبدالعلی طاعتی، بنگاه ترجمه و نشر کتاب، دوم، 2535.
فرهنگ جهانگيری، مير جمال الدّين حسين انجو شيرازی؛ ويراسته‌یِ دکتر رحيم عفيفی، دانشگاه مشهد، دوم، 1359.
فرهنگ فارسی، دکتر محمد معين؛ اميرکبير، هشتم، 1371.
فرهنگ فارسی، تأليفِ حسينِ وفايی؛ ويراسته‌یِ تِن هوی جو، دانشگاه تهران، اوّل، 1374.
لغتنامه‌یِ دهخدا. چاپِ دوم از دوره‌یِ جديد، 1377.
مثنوی معنوی؛ اميرکبير، هشتم، 1361.
مرزبان‌نامه، سعدالدّين وراوينی؛ تصحيح محمد روشن، نشر نو، دوم، 1367.
مصنّفاتِ علاءالدّوله سمنانی؛ تصحيح نجيب مايل هروی،... (به‌دسترس نيست؛ امانتی بوده.)
نزهة‌المجالس، تأليفِ جمال خليل شروانی؛ تصحيح دکتر محمد امين رياحی، انتشارات زوّار، اوّل، 1366.

?
پابرگ‌ها و يادداشت‌ها:

[1] بنگريد به: تاريخِ زبانِ فارسی، دکتر خانلری، ج 1 ص 5 – 364؛ و ج 2 ص 124. نيز: مقدّمه‌یِ اسرارالتّوحيد؛ دکتر شفيعی کدکنی، ص نود و سه.
[2] قيدِ «به‌جا مانده»، برایِ آن است که تصوّر نشود که همه‌یِ آنچه داشته‌ايم همين است که هست! آنچه به‌جا مانده و به‌دستِ ما رسيده، از صديک، بلکه دويست‌يکِ آنچه بوده نيز کم‌تر است؛ همچنان‌که از آثارِ دوره‌یِ پيش‌اسلامی، باز ده‌يک از اين صديک-دويست‌يک، بيشتر به‌جا نگذاشته‌اند. هستند کسانی از ايرانی و انيرانی که -طفلکی‌ها- مدّعی‌اند که تازیِ بزرگوار، کتاب‌سوزان و کتاب‌شوران نداشته است. به‌جایِ خود، به حسابِ اين حضرات -که يا مغرض‌اند و يا نفهم- خواهيم رسيد!
[3] فرهنگِ معين، گويا متأسفانه به‌روشِ افست، پی‌درپی، بازچاپ می‌شود؛ و اين به‌هيچ‌وجه با روشِ کارِ آن بزرگ‌مرد سازگار نيست. دکتر معين -اين دگرگون‌کننده‌یِ فرهنگ‌نويسیِ فارسی- به «فرهنگِ بسته» باور نداشت. «تعليقات» و «ذيل» برهانِ قاطع، اين را به‌روشنی نشان می‌دهد. (در سطر‌هایِ پايانیِ مقدمه‌یِ فرهنگِ فارسی [ص 106] نيز، ضرورتِ «سه بار تهذيب و تنقيح و تجديدِ طبع» را يادآور شده و از خوانندگانِ فاضل نيز در خواستِ ياری و همکاری نموده.)
ترديدی نيست که، بنده تنها کسی نخواهم بود که برخی مواردِ کاستی‌ها را بر کناره‌یِ کتاب يادداشت کرده‌ام و می‌کنم. کاش... بگذريم.
وضع و احوالِ لغت‌نامه که اصلاً قابلِ بيان نيست! اف بر ما، که مردی چون دهخدا داشته‌ايم، و جز آلودنِ نامِ وی کاری نکرده‌ايم.
[4] اين بيت، در لغت‌نامه، صحاح و فرهنگِ وفايی، (هر سه، ذيلِ «سُر») نادرست آمده. وجهِ صحيح -که نقل شد- از کتابِ «شاعرانِ بی‌ديوان» است (که خود از «لغت فرس» چاپِ دبير سياقی، نقل شده است). همچنين در لغت‌نامه، ذيلِ «لبيبی»، در حاشيه، وجهِ درست استدراک و ايضاح شده است.

Monday, August 2, 2004

«پَژ» و برخی واژگانِ آن

«پَژ» و برخی واژگانِ آن
واژه‌یِ «پَژ»، به‌معنايی که اينک خواهيد ديد، در فرهنگ‌ها[1] ديده نمی‌شود. و تا آنجا که من ديده‌ام (و البتّه خوانده‌ها و ديده‌هایِ من بسيار اندک بوده) در متونِ کهن نيز نيامده. امّا خوش‌بختانه، در گويش -يا: فارسیِ گونه‌ی-ِ طبسِ گيلکی (جنوبِ خراسان) آن را داريم. شايد در گويش‌هایِ ديگری نيز باشد، که بنده‌یِ نگارنده آگهی ندارم.

اين واژه، بنا به ويژگی‌ها و ظرايفِ آوايی، بيشتر «پَج/paj»، و در برخی موارد نيز به همين وجه: «پَژ/paž» تلفّظ می‌شود. و گاه اين واجِ پايانی، چيزی است ميانِ «ج» و «ژ»؛ و در همه حال با مصوّتی ادا می‌گردد که می‌توان آن را «فتحه‌یِ ثقيل» ناميد. (و البتّه، در انتقالِ واژه به فارسیِ رسمی، طرحِ اين تفاوتِ مصوّت، بی‌وجه است و بدان نيازی نيست!)

«پژ» به‌معنیِ «ريشه» است. بايد گفت که: ريشه، بسته به نوعِ رُستنی و سبزينه، دارایِ انواع است. آنجا که معنیِ حقيقی در نظر باشد «پَژ/پج» به ريشه‌یِ افشان اطلاق می‌شود. می‌دانيم که برخی از رُستنی‌ها، جز اين نوع، ريشه‌یِ ديگری ندارند؛ و بعضی نيز، هم اين نوع را دارند و هم ريشه‌یِ عمودیِ مرکزی را، که در گويشِ طبس «کُنُو ميخ/konû mix» گفته می‌شود. [konû، از واژه‌یِ kûn است، و معنیِ «ته، پايانه، محلِّ اتّصال به زمين» دارد، و mix همان است که هست! گُمان می‌کنم که «کُنُو بيخ» هم شنيده باشم. بحثِ بيشتر در اين‌باره به اين يادداشت مربوط نمی‌شود.]؛ و آنجا که کاربردِ مجازی در کار باشد، پَژ/پَج به‌معنیِ مطلقِ «ريشه» است؛ مانندِ «پژِ چيزی به آب بودن» [کنايه از تمام ناشدنی بودنِ آن چيز]. و همچنين است در کاربرد‌هايی که مطلقِ «ريشه» در نظر باشد، مانندِ: از پَج بِدَرَمدَنِ دِرَخ [=از پژ به‌در آمدنِ درخت=از ريشه درآمدنِ درخت].
تا آنجا که من به ذهن دارم، در گويشِ طبس، هيچ واژه‌یِ مرکّبی که با اين واژه ساخته شده باشد، نداريم. امّا ترکيب هست: پُر پَج [=پر ريشه]، کم پَج [=کم ريشه]، بد پَج [=بد ريشه]. و اين ترکيب‌ها، مانندِ خودِ واژه‌یِ «پَژ/پَج» بيشتر در زمينه‌یِ کشت‌و‌کار، و مرتبط با رُستنی‌ها، به کار می‌رود. ترکيب‌هایِ فعلی نيز، که اين واژه در آن نقشِ محوری دارد، هست: از پَج به‌درمدن [=از ريشه در آمدن]، پَجِ چيزِ وَرِفتِدن [=ريشه‌یِ چيزی بر افتادن]، پَجِ چيزِ وَر خُشکِ‌فْتِدن [=ريشه‌یِ چيزی بر خشک افتادن].
يادآور شوم که در گويشِ طبس، واژه‌یِ «ريشه» نيز، تقريباً با همان وسعتِ فارسیِ رسمی [جز در مواردی که «پژ» به جایِ آن نشسته] کاربرد دارد؛ به‌صورتِ تخفيف يافته: رِشَه/reŝá. (مصوّتِ پايانه، فتحه‌یِ ثقيل است.) [اختلافِ کاربردِ معنايیِ «ريشه» در فارسیِ رسمی و در گويشِ طبس، بحثِ ديگری دارد که اينجا ضرورت ندارد.]

واژگانِ «پژ»
(1)
پژمرده، پژمردن، پژمراندن، ...

(ترکيبِ: پژ+مرده، مردن، مراندن، ...). پژمردگی، به دقيق‌ترين بيانِ ممکن، وصف و حالتِ گياهی است که آسيبی به ريشه‌یِ آن رسيده و دچارِ بيماری يا مرگِ ريشه شده باشد. و در موردِ انسان نيز -به‌وجهِ مجاز- حالتی است ناشی از آن که کاستی و فتوری به بنيانِ وی راه يافته باشد.
                                        چو کشتی بود مهرش پژمريده
                                        اميد از آب و از باران بريده
                                                                            (1-لغت‌نامه 2-ويس و رامين، چ روشن، ص73)
                                        به باران تازه گردد رویِ گيهان
                                        چرا پژمرده شد رويم ز باران
                                                                           (ويس، ص180)

و امّا ببينيم در فرهنگ‌ها چه آمده. از آنجا که مؤلّفانِ لغت‌نامه و فرهنگِ معين، همه‌یِ فرهنگ‌هایِ پيشين را ديده‌اند (بايد ديده باشند)، در چنين موردی مراجعه به همين دو اثر بسنده است[2]. در هيچ يک از اين دو فرهنگ، واژه‌یِ «پژ» ديده نمی‌شود؛ الا اين که دکتر معين، ذيلِ «پژمردن»، وجهِ پارسیِ باستانِ «patiš-mar» را آورده. و البتّه نگفته که اين «patiš» در پارسیِ باستان چه معنايی دارد. (و من در اين زمينه کتابی به دست‌رس ندارم.)
نيز می‌نويسد: «پژ paž ظاهراً اشتباهِ قديمی است به جایِ بژ biž»- و باز هم توضيح نداده که تفاوتِ اين دو چيست. در حاشيه‌یِ برهانِ قاطع (ج 1 ص400) همين توضيحات، با اندک افزايش، و با اشاره‌ای در خورِ تأمّل [که از آن بهره خواهيم جُست] آمده است: «پژمردن و پژمريدن-به کسر اول و ضم سوم و فتح پنجم، پارسی باستان patish+mar (اوستا aiwish+mar). پژ ظاهراً اشتباه قديمی است به جای bizh. و پژ در پژوهيدن و پژمان هم ديده می‌شود. «اسشق 313»» (معلوم نيست که چه مقدار از اين توضيح از «اسشق» گرفته شده. [«اسشق» کوته نبشتِ کتابِ پاول هُرن است، به نام اساسِ اشتقاقِ زبانِ فارسی، که جلد يا نيمه‌یِ نخستِ آن به قلمِ پژوهنده‌یِ روزگارِ نخست: دکتر جلال خالقی مطلق، به فارسی درآمده. متأسّفانه بنده‌یِ نگارنده از اين کتاب نسخه‌ای ندارم.])
درخورِ يادآوری است که: «پژمردن» در گذشته و امروز، هم به فتح [: لغت‌نامه] و هم به کسرِ اوّل [: برهان، فرهنگ معين] تلفّظ شده و می‌شود. اگر چه نمی‌توان و نبايد بر سرِ تلفّظ‌ها جزميت به خرج داد (و اين خود مبحثی است بسيار مهم، و گويا تقريباً کارنشده)، به‌نظر نگارنده، با توجّه به تلفّظِ «پژ/پج» در گويش طبس -که صريحاً به فتح است- و هم اين که در لغت‌نامه [و طبعاً در بيشترينه‌یِ مآخذِ آن] به فتحِ اوّل آمده، تلفّظِ به اوّلِ مفتوح برتری دارد.
نيز، اين که در فرهنگِ معين (و حاشيه‌یِ برهان) اشاره شده که: «پژ paž ظاهراً اشتباهِ قديمی است به جایِ بژ biž»، در خصوصِ چه‌بودگی يا چيستیِ مصوّتِ مزبور، قابلِ تأمّل و نيازمندِ بررسی است؛ اگر چه دکتر معين در باره‌یِ اختلاف و تفاوتِ اين دو توضيحی نداده است.
همچنين، نکته‌ای که دکتر معين به استنادِ پژوهشِ پاول هُرن يادآور شده -که: «پژ در پژوهيدن و پژمان هم ديده می‌شود.»- به کار خواهد آمد. به‌زودی خواهيم ديد که «پژوه/پژوهيدن» چه ساختی دارد.
◘◘
يک گمان: احتمالِ آن هست که بخشِ دوّمِ واژه‌يِ«ايرانويج» همين واژه‌یِ «پژ» [=ريشه] و يا واژه‌ای از هم‌ريشه‌هایِ اين واژه بوده باشد.
     «واژه‌یِ «ايرانويج» از دو جزء ترکيب يافته؛ جزء نخستِ آن «ايران» و جزء دوّم آن «ويج» است. و «ويج» به‌معنی تخمه و نژاد است و در زبان فارسی «بيج» از اين ريشه است و «بيضه» در زبان عربی از همين واژه گرفته شده است.» (ايرانويج، دکتر بهرام فره وشی، ص7)
     «ايران‌ويج: در اوستا «اَيرْينَ وَئِجَ» يا «ايرينَ وَئِجَنگْه» به‌معنی «سرزمين ايرانيان» يا «بنگاه و پايگاه [اصلی] ايرانيان»، نام سرزمينی است که ايرانيان در آغاز در آن می‌زيستند.» (اوستا، دکتر دوستخواه. پيوست، ذيلِ: ايران‌ويج)
     «ايران‌ويج: هسته‌یِ مرکزی نژاد آريا» (نامه‌یِ پهلوانی [آموزش زبان پهلوی]، دکتر فريدون جنيدی، ص183)
نيز ممکن است که جزءِ دوّم «ايرانويج» همان «بژ biž» باشد که در توضيحات دکتر معين ديديم.
     در گويشِ زرتشتيانِ يزد: «bija (بيجه)=1-پاجوش 2-بچّه‌یِ حرامزاده 3-تخمه و نژاد. مثلاً «bija-seva» يعنی تخم سگ. همين واژه در کرمان به‌معنی درخت کوچک پسته است که قابل غرس باشد.» (فرهنگ بهدينان، گردآورده‌یِ جمشيد سروش سروشيان)
◘◘
نکته‌یِ ديگر: در شواهدِ «پژمرده» در لغت‌نامه، در ميان ابياتِ متعدّدی که از شاهنامه نقل شده، بيتی ديده می‌شود که از تأمّلِ در آن نکته‌یِ بسيار ظريفی پيرامونِ ناشناختگیِ وجهِ اشتقاقِ اين واژه به دست می‌آيد:
                                        شود برگ پژمرده و بيخ سست
                                        سرش سوی پستی گرايد نخست
اگر مصرعِ نخست، درست همين باشد که آمده، نشان از آن دارد که به روزگارِ فردوسی -و به نزدِ او- نيز، وجهِ اشتقاقِ «پژمرده» ناشناخته می‌بوده است! احتمالِ ناچيزی هست که ميانِ «برگ» و «پژمرده» واوِ عطف بوده باشد: شود برگ و پژ، مرده و، بيخ سست.
اگر چه «بيخ» که خود همان معنایِ «پژ» و «ريشه» را دارد، درصدِ اين احتمال را به صفر می‌رساند! (البتّه «بيخ» را به‌معنیِ «مجموعه‌یِ بخشی از گياه که نگاه دارنده‌یِ آن در زمين است» نيز می‌توان گرفت؛ امّا با اين معنی نيز، وضعِ مفهومیِ مصرع همان است که گفته آمد.) با اين همه، از طرحِ اين گُمان و احتمالِ ضعيف خود داری نورزيدم تا کسانی که به نسخِ کهنِ شاهنامه [و يا نسخِ چاپیِ در بر دارنده‌یِ ضبطِ نسخه‌هایِ عديده] دسترسی دارند، نيم نگاهی به موضعِ اين بيت بيفکنند!
حتّی از اين عبارت هم نمی‌توان دانست که نويسنده، ساختِ «پژمرده» را می‌شناخته يا نه: «و چون شاخِ درخت پژمرده شد، دليل آن بُوَد که بيخ وی ضعيف بُوَد.» (نصيحة الملوك، غزّالی، چاپِ همايی، ص300). فکر نمی‌کنم!
...
و نکته‌یِ پايانی در اين بخش، اين که: اگر واژه‌یِ «پژ» در فارسیِ گونه‌یِ طبسِ گيلکی (اين گنجِ گران) بر جای نمانده بود، به اين آسانی نمی‌توانستيم به چگونگیِ ساخت، و معنایِ دقيقِ واژه‌یِ «پژمرده» [و «پژوهش» که اينک بدان می‌پردازم] پی ببريم!

(2)
پژوه، پژوهيدن، پژوهش، ...

در برهان قاطع و فرهنگِ معين، به کسرِ اوّل، و در لغت‌نامه، به کسر و فتحِ اوّل، هر دو، ضبط شده. با توجّه به تلفّظِ «پژ/پج» در گويش طبس، به‌نظر می‌رسد که به فتح درست باشد. (اگر چه تلفّظِ مکسور نيز توجيه‌پذير است.)
نظرِ نگارنده به اين است که «پژوه» ساخته شده است از: پژ (=ريشه)+اوه ôh/ûh (پسوند). و آنچه در اثباتِ اين پسوند بدان استناد می‌جويم، واژه‌ای است که وجهِ اشتقاقِ خودِ آن را نيز به جايی نديده‌ام که معرّفی شده باشد. (در حقيقت، وضعِ سند نيز در حينِ استناد روشن می‌گردد!!) و آن واژه‌یِ «خروه  xorûh/xorôh» است که وجهِ پهلویِ «خروس» فارسی دری است[3]. اگر چه، در اشعار برخی از متقدّمان، «خروس» به همين صورتِ «خروه» -و يا به تخفيفِ مصوّت: خُرُه- نيز به کار رفته است:
                                        خود سپسِ آرزویِ تن مرو
                                        چون خرهِ نر ز پسِ ماکيان[4]
                                                                                             ناصرِ خسرو
                                                     [لغت‌نامه: خره؛ تحليل اشعار ناصر خسرو، دکتر محقّق، ص167]
در اين که جزءِ نخستِ واژه‌یِ «خروه»، «خُر/خور» (=خورشيد) است، بنده خود هيچ ترديدی ندارم. حال، اگر همين باشد و به خطا نرفته باشم (!!) کارکرد يا دلالتِ معنايیِ پسوندِ «ôh/ûh» را می‌توان چنين توضيح داد: پسوندی است که بر معنایِ «جُستن» يا «اِخبار و اعلام کردن/آگهی دادن» -يا هر دو- دلالت دارد.
جز اين نيست که «خروه» (خروس)، «خور» را می‌جويد يا از آن خبر باز می‌دهد؛ و يا: خور را می‌جويد و از آن خبر باز می‌دهد!
دکتر معين نوشته است:
«خروس-پهلوی xros «يونکر 119» از ريشه‌یِ اوستايی xraos «اسفا 2:1 ص387» به‌معنی خروشيدن؛ لغة ً به‌معنی خروشنده (به مناسبت بانگ وی)=فارسی: خرده [؟ خروه -م. سهرابی]=خروچ=خروز ...» (حاشيه‌یِ برهان قاطع، ص741)
استاد دوستخواه نيز -چنان که خواهيم ديد- همين نظر را دارند؛ امّا نگارنده با اين که از پهلوی و اوستايی هيچ نمی‌دانم و نمی‌فهمم، برداشتِ خود را درست می‌دانم! بعيد و بلکه محال است که نامِ خروس از بانگِ وی، و از واژه‌یِ «خروش» آمده باشد. اگر چنين بود، در اوستايی نيز نامِ وی همان «کهرکتاس» می‌بود! در حالی که:
     «در اوستا ... چند بار گفته شده که مردمِ بد زبان، اين مرغ را «کهرکتاس» می‌خوانند.» (دکتر دوستخواه، پيوستِ اوستا، ص1036)
     «در اوستا، نامِ پسنديده و سزاوار برایِ خروس، «پَرودَرْشْ» است که معنی «پيش‌بين» دارد.» (همان‌جا)
و:
     «پَرودَرْشْ: (به‌معنی پيش‌بين) نامی است که به خروس داده شده، از آن رو که اين مرغ (نماينده‌یِ ايزدِ سروش بر رویِ زمين) فروغ را از پيش می‌بيند و با آوازِ خود، مژده‌یِ دميدنِ بامداد را می‌دهد و مردمان را به بيداری و نيايش و کار و کوشش فرا می‌خواند. در اوستا واژه‌یِ «خْرَاُس» (=خروس و خروش در فارسی) هم آمده؛ امّا هميشه به‌معنیِ خروشيدن و فرياد برآوردن است و نه نامِ خروس، مرغِ خانگیِ مشهور. در فارسی واژه‌یِ خروس به مناسبتِ خروش برآوردنِ اين مرغ، نامِ او شده است.» (همان، ص956)
جاودان ياد پور داود نيز همين نظر را داشته:
«اسم خروس در اوستا پَرَوْدَرْش [...] می‌باشد. اين لغت مذهبی است، يعنی از پيش بيننده. مقصود اين است كه فروغ روز را از پيش ديده مژده‌یِ ورود آن می‌دهد. اسم ديگر خروس كهركتاس [...] می‌باشد ... ولی در اوستا آمده است كه مردمان بد زبان پَرَودَرش (خروس) را كهركتاس می‌نامند. در اوستا كلمه‌یِ خرا وس [...] نيز داريم و خروس فارسی از همان ماده است ولی به‌معنی نرينه ماكيان نيست، بلكه هميشه معنی خروشيدن و فرياد برآوردن از آن اراده شده است. كلمات خروس و خروش هر دو يكی است مگر آنكه حرف سين و شين بهم مبدّل شده است. به مناسبت بانگ زدن و فرياد كشيدن و خروش برآوردن خروس، آن را به چنين اسمی نامزد كرده‌اند.‌‌» (يشتها، ج1، ص521-520)
دكتر محمد مقدم، ذيلِ ريشه‌یِ «خرَوس (خرُشتَ)» كه «خروشيدن، خروش برآوردن» از آن آمده، به «خروس» اشاره‌ای ننموده. (راهنمایِ ريشه‌یِ فعل‌هایِ ايرانی، ص17). البته نمی‌توان كاملاً مطمئن شد كه وی «خروس» را از ريشه‌یِ ديگری می‌دانسته؛ چون احتمالِ جا افتادن هست. اين كتاب آن گونه كه بايد كامل نيست. (امّا اگر به من باشد، كاملاً مطمئنم!! چون اين موردی نيست كه از قلم بيفتد.)
◘◘
برایِ نگارنده، پذيرفتنی نيست كه در اوستا، ناميدنِ اين مرغ به «كهركتاس» [كه همين «قدقداس/قت قتاس» است كه امروزه می‌شنويم!] نكوهش شده باشد؛ امّا در زبانِ پهلوی، نامِ او از بانگ و فريادِ او گرفته شده باشد! مگر بگوييم كه در روزگارانِ پهلوی زبانی، ديگر زرتشتی نبوده‌ايم و ديگر «خروس» برايمان مقدّس نبوده؛ در حالی كه چنين نيست.
وانگهی، با توجّه به آنچه نگارنده در باره‌یِ پسوندِ «ôh/ûh» دريافته‌ام، واژه‌یِ «خروه» پهلوی، و «پَرَودَرش» اوستايی، معنیِ تقريباً يكسان دارد: «خور جوينده و از آن خبر باز دهنده»/«از پيش بيننده، و فروغِ روز را مژده‌یِ ورود دهنده»!!
اين دلالتِ معنايی، در واژه‌یِ «پژوه» نيز درست در می‌آيد: «پژ [=ريشه] جوينده و از آن خبر باز دهنده».
 
تنها يك نكته هست كه ممكن است اندككی ترديد ايجاد كند؛ و آن اين كه: تا آنجا كه من ديده‌ام، واژه‌یِ «خروه/خروس» در پهلوی، با حرفِ «خ» نوشته می‌شود، نه با حرفِ «خو». (متأسفم كه در برنامه‌یِ word، حروف پهلوی نداريم![I] منظور از «خو»، واجِ ايرانیِ كهن است كه در خط‌هایِ ويژه‌یِ ما، نگاره‌یِ خاصِ خود را داشته؛ همچنانكه در فارسی؛ اگر چه آن را به نادرست «خ+واو معدوله» می‌ناميم!!)
همچنين، در فارسی نديده‌ام كه «خوروه/خوروس» نوشته شده باشد.
امّا اين را نمی‌توان دليلِ ردِّ وجهِ اشتقاقِ «خور+اوه» گرفت؛ به دو دليل: 1-برخی ديگر از واژه‌ها نيز در نسخه‌هایِ كهن فارسی (و نيز نسخِ كهنِ تازی) با «خ» نوشته می‌شده، در حالی كه در اصل با «خو» بوده؛ مانندِ «خرشيد». پس اين احتمال هست كه در پهلوی نيز چنين وجهی از نگارش معمول بوده باشد. 2-وقتی چند و چونِ ساختِ يك واژه دچارِ گم بودگیِ -شايد- دو هزار ساله است، نمی‌توان بر سر املایِ آن خيلی حسّاسيت به خرج داد!
اگر نمی‌ترسيدم، می‌گفتم كه: وجهِ اشتقاقِ «خروش»، برایِ «خروس»، وجهِ اشتقاقی عوامانه/عاميانه بيش نيست! (ضمنِ آن كه صورتِ پهلویِ «خروه» -كه «ه» دارد نه «س»-، باز بيشتر و بيشتر اين بی‌ربطی را نشان می‌دهد، امّا متأسفانه بدان توجّه نشده است!!)
◘◘
نكته:
می‌بايست كليه‌یِ واژه‌هایِ با پايانه‌یِ «oh/ôh/ûh» و نيز «os/ôs/ûs»، موردِ تأمّل قرار گيرد؛ شايد اين پسوند، روشن‌تر از آنچه بنده دريافته‌ام، چهره نمايد. (به كتابِ «تاريخ زبان فارسی» دكتر خانلری، نگاه كردم؛ چنين پسوندی ذكر نشده. صد البته، برایِ پژوهشِ ريز و دقيق، بايد به منابعِ حسّاس‌تر در زمينه‌یِ زبان‌هایِ كهنِ ايرانی، مراجعه نمود.)
همچنين، بيرون از بحثِ اصلی، بايد اين نكته‌یِ مهم را به فرهنگ نويسان يادآور شوم كه:
1-نبايد طرزِ ترتيبِ واژگان در لغت‌نامه‌هایِ كهن را -كه بيشتر بر اساسِ پايانه بوده-، صرفاً تمهيدی برایِ دسترسیِ آسان به قوافی دانست؛ چرا كه ممكن است چنين نبوده باشد.[5]
2-كاملاً ضرورت دارد كه در فرهنگ‌هايی كه پس از اين تأليف می‌يابد (و نيز فرهنگ‌هایِ پيشين كه به تجديدِ تصحيح يا تجديدِ چاپ می‌رسد) فهرستِ كلیِ واژگانِ فارسی، بر اساسِ پايانه نيز درج گردد، تا امرِ بررسیِ «پسوند‌هایِ فارسی» آسان‌تر ميسّر باشد!

دكتر معين، وجهِ پهلویِ «پژوهيدن» فارسی را «patv(i)hîtan» (رك: فرهنگ، و حاشيه‌یِ برهان)، و اوستايیِ آن را «paitish+vaed»، و هندیِ باستان را «prati+vêd» ذكر نموده. (رك: حاشيه‌یِ برهان، كه از «اسشق 314» نقل كرده.) اما در «فرهنگِ كوچكِ زبانِ پهلوی» دو وجهِ زير ديده می‌شود:
          پژوهيدن، رسيدگی كردن
           Wizōstan, wizōh/y-[wcwstn’, wcwd-| (J bzwb-, N pižōhīdan)]
                                                                                                                  (ص162)
(J، كوته نبشتِ «نوشته‌هایِ يهودی-فارسی» است؛ و N نشانه‌یِ فارسیِ نو.)

چند نكته:
1-اختلافِ وجهی كه دكتر معين ذكر كرده، با آنچه در فرهنگِ آقایِ مكنزی آمده، از فهمِ بنده بيرون است.
2-«i» در «wiz…» از كجا آمده؟ -در پهلوی نگار هيچ‌يك از اين دو وجه، اين مصوّت ديده نمی‌شود. (قطعاً قرائت مزبور متّكی به دلايلی است كه بر پهلوی‌دانان آشكار است، امّا برایِ نگارنده قابلِ فهم نيست.)
3-اين مصوّت، در وجهِ فارسیِ نو نيز نياز به سند دارد. حتّی اگر به استنادِ فرهنگ‌هایِ كهن و يا نسخِ مشكولِ متن‌هایِ كهن بوده باشد، باز هم نمی‌توان آن را تنها تلفّظ، يا حتّی تلفظِ غالبِ اين واژه شمرد؛ بنا بر اين، تلفظِ به اوّلِ مفتوح نيز بايد ذكر می‌گرديد.
◘◘
و امّا، با اين كه انبوهی از مجهولات (كه پژِ آن از پهلوی‌ندانی نگارنده آب می‌خورَد!) می‌تواند مايه‌یِ ترديد گردد، ترديدی ندارم و دريافتِ خود، در چند و چونِ اشتقاقِ «پژوه» (و نيز «خروه») را درست می‌دانم. اگر غلطیِ آن اثبات شد، می‌پذيرم!!
ضمناً در دو وجهِ پهلویِ مذكور در فرهنگ استاد مكنزی، تبديلِ «s» و «h» ديده می‌شود؛ و اين همان تبديلی است كه در «خروس»/«خروه» داريم؛ و خود تأييد يا تأييد‌گونه‌ای است، بر برداشتِ نگارنده -در باز‌يابیِ پسوندِ «ôh/ûh».
همچنين، جزءِ نخستِ «wiz…» می‌تواند صورتی باشد از «ويج/بيج» (كه ذيلِ «ايران‌ويج» نقل شد) يا «بژ» (منقول از دكتر معين-پاول هُرن).
همان‌گونه كه پيش از اين گفته شد، دكتر معين -به استنادِ پژوهشِ پاول هُرن- می‌نويسد كه «پژ، در پژوهش و پژمان هم ديده می‌شود.». در باره‌یِ «پژوهش»، بنده‌یِ نگارنده آنچه را كه دريافته بودم، در ميان نهادم. امّا در باره‌یِ «پژمان» فعلاً نظری ندارم. نياز است كه تأمّل و بررسیِ كافی داشته باشم. بعيد به‌نظر می‌رسد كه پژِ «پژمان» با پژِ «پژوهش» و «پژمرده» يكی بوده باشد.
با اين همه، به خوانندگانی كه بحث را درخورِ تأمّل يافته باشند، و حوصله شان چون حوصله‌یِ نگارنده، به «سيهْ‌بادِ زمانه‌یِ مُظلَم» ضايع نشده باشد، توصيه می‌كنم كه به كتابِ هُرن مراجعه‌ای داشته باشند. بنده نيز، اگر توانستم كتاب را جايی بيابم و وجه خريد داشتم، تهيه كرده و ريز به ريزش را با دقّت خواهم خواند. (با فلك، دوش به خلوت گله‌ای می‌كردم ...)

مهدی سهرابی
81-1380

&
مشخّصاتِ منابع و مراجع:
اوستا، كهن‌ترين سرود‌هایِ ايرانيان؛ گزارش و پژوهش دكتر جليل دوستخواه؛ انتشارات مرواريد، اوّل، 1370.
ايرانويج؛ دكتر بهرام فره وشی؛ انتشارات دانشگاه تهران، سوم، 1370.
برهان قاطع؛ محمّد حسين بن خلف تبريزی؛ به اهتمام دكتر محمّد معين؛ انتشارات امير كبير، پنجم، 1376.
تاريخ زبان فارسی؛ دكتر پرويز ناتل خانلری؛ نشر نو، چهارم، 1369.
تحليل اشعار ناصر خسرو؛ دكتر مهدی محقق؛ انتشارات دانشگاه تهران، پنجم،1368.
ديوان ناصر خسرو؛ به تصحيح مجتبی مينوی-مهدی محقق؛ دانشگاه تهران، چهارم، 1370.
راهنمایِ ريشه‌یِ فعل‌هایِ ايرانی؛ دكتر محمد مقدم؛ گردآورده‌یِ محمد بشير حسين، چاپِ مؤسّسه‌یِ مطبوعاتیِ علمی، شهريور 1342.
صحاح‌الفرس؛ محمّد بن هندوشاه نخجوانی؛ به اهتمام عبدالعلی طاعتی؛ بنگاه ترجمه و نشر كتاب، دوم، 2535.
غياث‌اللّغات؛ غياث‌الدّين محمّد رامپوری؛ به كوشش منصور ثروت؛ امير كبير، اوّل، 1363.
فرهنگ بهدينان؛ گردآورده‌یِ جمشيد سروش سروشيان؛ با مقدمه‌یِ استاد ابراهيم پور‌داود؛ به كوشش منوچهر ستوده؛ دانشگاه تهران، سوم، 1370.
فرهنگ جهانگيری؛ ميرجمال‌الدّين حسين انجو شيرازی؛ ويراسته‌یِ دكتر رحيم عفيفی؛ انتشارات دانشگاه مشهد، دوم، 1359.
فرهنگ فارسی؛ دكتر محمّد معين؛ امير كبير، هشتم، 1371.
فرهنگ فارسی؛ حسين وفايی؛ ويراسته‌یِ تن هوی جو؛ دانشگاه تهران، اول، 1374.
فرهنگ كوچك زبان پهلوی؛ ديويد نيل مكنزی؛ ترجمه‌یِ دكتر مهشيد ميرفخرايی؛ پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی، دوم، 1379.
لغت فرس «لغت دری»؛ ابومنصور احمد بن علی اسدی طوسی؛ به تصحيح و تحشيه‌یِ دكتر فتح‌الله مجتبائی و دكتر علی اشرف صادقی؛ خوارزمی، اوّل، 1365.
لغت‌نامه‌یِ دهخدا؛ چاپِ دوّم از دوره‌یِ جديد، 1377.
نامه‌یِ پهلوانی (1-خود‌آموز خط و زبان ايران پيش از اسلام)؛ گزارش دكتر فريدون جنيدی؛ بنياد نيشابور، نخست، 1360.
نصيحة‌الملوك؛ امام محمّد غزّالی؛ تصحيح استاد همايی؛ انتشارات انجمن آثار ملّی، 1351.
ويس و رامين؛ فخر‌الدّين اسعد گرگانی؛ با مقدّمه و تصحيح و تحشيه‌یِ محمّد روشن؛ صدای معاصر، اول، 1377.
يشت‌ها؛ تفسير و تأليف ابراهيم پور‌داود؛ انتشارات اساطير (افست چاپ هند)؛ اول، 1377.

?
پابرگ‌ها:

[1] لغت فرس (مجتبائی-صادقی)، صحاح‌الفرس، وفايی، جهانگيری، برهان قاطع، غياث‌اللّغات، فرهنگ فارسی معين، لغت‌نامه، فرهنگ بهدينان، [فرهنگِ كوچكِ زبانِ پهلوی].
[2] بديهی است كه طیِ ساليانِ اخير (پس از تأليفِ فرهنگِ معين و لغت‌نامه) كتبِ ديگری نيز در زمينه‌یِ ريشه‌شناسیِ واژگانِ فارسی، تأليف شده است. در هر صورت، خواننده، محدوديّتِ مراجعه را بر من خواهد بخشود. گناهِ من نيست؛ گناهِ اهريمنِ تنگ‌دستی و تُنُك‌حالی است.
[3] در «فرهنگِ كوچكِ زبانِ پهلوی»، كلاً به «سين» آمده: xrōs؛ امّا تصوّر نمی‌كنم كه بتوان اين را تلفظِ همه‌یِ ادوارِ پهلوی -بلكه حتّی تلفظِ سده‌یِ سوم ميلادی به اين سو [بنگريد به: مقدمه‌یِ استاد مكنزی، ص18]- دانست. (افزون بر اين، نمی‌فهمم كه مصوّتِ «o» به چه دليل حذف شده، يا نيامده!) به‌نظر نگارنده، تلفظ «خروه» در اولويت است.
[4] در ديوان (چاپِ مينوی-محقق، قصيده‌یِ 7)، مصرعِ دوم چنين است: چون خُرُهِ بد سپسِ ماكيان. امّا وجهِ صحيح، همان «خرهِ نر» است. احتمالاً كاتبی در «خره نر» حشوِ متناقض نما يافته! حال آن كه «نر» به‌معنیِ «گُشن، به گشن آمده، حشری، شهوت ران» است. (متأسفانه اين معنیِ «نر» از كتابِ «تحليلِ اشعارِ ناصر خسرو» دكتر محقق، فرهنگِ معين، و لغت‌نامه، فوت شده است. ضمناً، در كليه‌یِ نسخِ فرهنگِ جهانگيری نيز «خره بد» بوده و مصحح به‌درستی «خره نر» را از ديوان، چاپ قديم تهران، اختيار نموده.)
[5] حينِ نگارش، مقدمه‌هایِ لغت فرس، صحاح، وفايی، و جهانگيری را بر‌رسيدم؛ كمترين اشاره‌ای به مسئله‌یِ «دسترسی به قوافی» ديده نمی‌شود! در باره‌یِ علّت و دليلِ ترتيبِ خاصّی كه در لغت فرس و صحاح و ... به‌كار‌گرفته شده، و همچنين در باره‌یِ چند و چونِ دگرگونیِ اين ترتيب، و پيدا آمدنِ ترتيبی كه مثلاً در جهانگيری هست، جایِ بررسی و بحث بسيار است. احتمالاً مؤلفِ جهانگيری نيز دچار ناشناخت شده بوده است!

يادآوری:

[I] مدّتی كوتاه بعد از آن كه اين نوشته را در وبلاگ گذاشته بودم، از يك گرامیِ نازنين ايميلی داشتم كه برايم آدرسِ فونتِ پهلوی و اوستايی فرستاده بودند. با شادمانی، فايل‌ها را دانلود كرده و به آفيس افزودم، امّا ديدم كه متأسّفانه هر دو فونت يك ايرادِ اساسی دارد كه آن را ضايع ساخته: فونت‌ها برایِ خطِّ چپ‌نويس طرّاحی شده، در حالی كه خطِ پهلوی و اوستايی مانندِ فارسی از راست به چپ نوشته می‌شود. ممكن است بتوان به ضربِ زور، چار كلمه‌ای با اين فونت‌ها نوشت، امّا بسيار به‌سختی و البتّه به‌صورتِ وارونه: يعنی بايد حروف را از ته به سر نوشت! افزون بر اين، در پهلوی، پيوندِ نگاره‌ها يك اصل محسوب می‌شود و اصلاً هشتاد درصدِ تحريفات و چندگانه‌خوانی‌ها به همين علّت روی داده و می‌دهد. ديگر فرصتی پيش نيامد كه به آن دوستِ گرامی ايميل بزنم و خواهش كنم كه اگر به طرّاحِ فونت‌ها دسترسی دارند و يا به كسانی كه می‌توانند كمكی بكنند، آگهی بدهند تا اين نقيصه رفع شود و گرنه به اين صورت بايد باز هم بگويم كه: متأسّفم كه در وُرد فونتِ پهلوی نداريم!!
در يكی چند يادداشتی كه به‌زودی در وبلاگ، و يا به‌صورتِ فايلِ جداگانه، نشر خواهد يافت، ناچار شده‌ام كه واژه‌هایِ پهلوی را به‌صورتِ قطعه عكس‌هایِ كوچك بياورم. بله، اين مطمئن‌ترين راه است؛ فعلاً. در اين يادداشت نيز يكی دو مورد واژه‌یِ اوستايی هست كه نياورده‌ام، چون ضرورتِ چندانی نداشته. (مانندِ واژه‌یِ پَرودَرْشْ، كه نامِ اوستايیِ «خروس» است.)