«پَژ» و برخی واژگانِ آن
واژهیِ «پَژ»، بهمعنايی که اينک خواهيد ديد، در فرهنگها[1] ديده نمیشود. و تا آنجا که من ديدهام (و البتّه خواندهها و ديدههایِ من بسيار اندک بوده) در متونِ کهن نيز نيامده. امّا خوشبختانه، در گويش -يا: فارسیِ گونهی-ِ طبسِ گيلکی (جنوبِ خراسان) آن را داريم. شايد در گويشهایِ ديگری نيز باشد، که بندهیِ نگارنده آگهی ندارم.
اين واژه، بنا به ويژگیها و ظرايفِ آوايی، بيشتر «پَج/paj»، و در برخی موارد نيز به همين وجه: «پَژ/paž» تلفّظ میشود. و گاه اين واجِ پايانی، چيزی است ميانِ «ج» و «ژ»؛ و در همه حال با مصوّتی ادا میگردد که میتوان آن را «فتحهیِ ثقيل» ناميد. (و البتّه، در انتقالِ واژه به فارسیِ رسمی، طرحِ اين تفاوتِ مصوّت، بیوجه است و بدان نيازی نيست!)
«پژ» بهمعنیِ «ريشه» است. بايد گفت که: ريشه، بسته به نوعِ رُستنی و سبزينه، دارایِ انواع است. آنجا که معنیِ حقيقی در نظر باشد «پَژ/پج» به ريشهیِ افشان اطلاق میشود. میدانيم که برخی از رُستنیها، جز اين نوع، ريشهیِ ديگری ندارند؛ و بعضی نيز، هم اين نوع را دارند و هم ريشهیِ عمودیِ مرکزی را، که در گويشِ طبس «کُنُو ميخ/konû mix» گفته میشود. [konû، از واژهیِ kûn است، و معنیِ «ته، پايانه، محلِّ اتّصال به زمين» دارد، و mix همان است که هست! گُمان میکنم که «کُنُو بيخ» هم شنيده باشم. بحثِ بيشتر در اينباره به اين يادداشت مربوط نمیشود.]؛ و آنجا که کاربردِ مجازی در کار باشد، پَژ/پَج بهمعنیِ مطلقِ «ريشه» است؛ مانندِ «پژِ چيزی به آب بودن» [کنايه از تمام ناشدنی بودنِ آن چيز]. و همچنين است در کاربردهايی که مطلقِ «ريشه» در نظر باشد، مانندِ: از پَج بِدَرَمدَنِ دِرَخ [=از پژ بهدر آمدنِ درخت=از ريشه درآمدنِ درخت].
تا آنجا که من به ذهن دارم، در گويشِ طبس، هيچ واژهیِ مرکّبی که با اين واژه ساخته شده باشد، نداريم. امّا ترکيب هست: پُر پَج [=پر ريشه]، کم پَج [=کم ريشه]، بد پَج [=بد ريشه]. و اين ترکيبها، مانندِ خودِ واژهیِ «پَژ/پَج» بيشتر در زمينهیِ کشتوکار، و مرتبط با رُستنیها، به کار میرود. ترکيبهایِ فعلی نيز، که اين واژه در آن نقشِ محوری دارد، هست: از پَج بهدرمدن [=از ريشه در آمدن]، پَجِ چيزِ وَرِفتِدن [=ريشهیِ چيزی بر افتادن]، پَجِ چيزِ وَر خُشکِفْتِدن [=ريشهیِ چيزی بر خشک افتادن].
يادآور شوم که در گويشِ طبس، واژهیِ «ريشه» نيز، تقريباً با همان وسعتِ فارسیِ رسمی [جز در مواردی که «پژ» به جایِ آن نشسته] کاربرد دارد؛ بهصورتِ تخفيف يافته: رِشَه/reŝá. (مصوّتِ پايانه، فتحهیِ ثقيل است.) [اختلافِ کاربردِ معنايیِ «ريشه» در فارسیِ رسمی و در گويشِ طبس، بحثِ ديگری دارد که اينجا ضرورت ندارد.]
واژگانِ «پژ»
(1)
پژمرده، پژمردن، پژمراندن، ...
(ترکيبِ: پژ+مرده، مردن، مراندن، ...). پژمردگی، به دقيقترين بيانِ ممکن، وصف و حالتِ گياهی است که آسيبی به ريشهیِ آن رسيده و دچارِ بيماری يا مرگِ ريشه شده باشد. و در موردِ انسان نيز -بهوجهِ مجاز- حالتی است ناشی از آن که کاستی و فتوری به بنيانِ وی راه يافته باشد.
چو کشتی بود مهرش پژمريده
اميد از آب و از باران بريده
(1-لغتنامه 2-ويس و رامين، چ روشن، ص73)
به باران تازه گردد رویِ گيهان
چرا پژمرده شد رويم ز باران
(ويس، ص180)
و امّا ببينيم در فرهنگها چه آمده. از آنجا که مؤلّفانِ لغتنامه و فرهنگِ معين، همهیِ فرهنگهایِ پيشين را ديدهاند (بايد ديده باشند)، در چنين موردی مراجعه به همين دو اثر بسنده است[2]. در هيچ يک از اين دو فرهنگ، واژهیِ «پژ» ديده نمیشود؛ الا اين که دکتر معين، ذيلِ «پژمردن»، وجهِ پارسیِ باستانِ «patiš-mar» را آورده. و البتّه نگفته که اين «patiš» در پارسیِ باستان چه معنايی دارد. (و من در اين زمينه کتابی به دسترس ندارم.)
نيز مینويسد: «پژ paž ظاهراً اشتباهِ قديمی است به جایِ بژ biž»- و باز هم توضيح نداده که تفاوتِ اين دو چيست. در حاشيهیِ برهانِ قاطع (ج 1 ص400) همين توضيحات، با اندک افزايش، و با اشارهای در خورِ تأمّل [که از آن بهره خواهيم جُست] آمده است: «پژمردن و پژمريدن-به کسر اول و ضم سوم و فتح پنجم، پارسی باستان patish+mar (اوستا aiwish+mar). پژ ظاهراً اشتباه قديمی است به جای bizh. و پژ در پژوهيدن و پژمان هم ديده میشود. «اسشق 313»» (معلوم نيست که چه مقدار از اين توضيح از «اسشق» گرفته شده. [«اسشق» کوته نبشتِ کتابِ پاول هُرن است، به نام اساسِ اشتقاقِ زبانِ فارسی، که جلد يا نيمهیِ نخستِ آن به قلمِ پژوهندهیِ روزگارِ نخست: دکتر جلال خالقی مطلق، به فارسی درآمده. متأسّفانه بندهیِ نگارنده از اين کتاب نسخهای ندارم.])
درخورِ يادآوری است که: «پژمردن» در گذشته و امروز، هم به فتح [: لغتنامه] و هم به کسرِ اوّل [: برهان، فرهنگ معين] تلفّظ شده و میشود. اگر چه نمیتوان و نبايد بر سرِ تلفّظها جزميت به خرج داد (و اين خود مبحثی است بسيار مهم، و گويا تقريباً کارنشده)، بهنظر نگارنده، با توجّه به تلفّظِ «پژ/پج» در گويش طبس -که صريحاً به فتح است- و هم اين که در لغتنامه [و طبعاً در بيشترينهیِ مآخذِ آن] به فتحِ اوّل آمده، تلفّظِ به اوّلِ مفتوح برتری دارد.
نيز، اين که در فرهنگِ معين (و حاشيهیِ برهان) اشاره شده که: «پژ paž ظاهراً اشتباهِ قديمی است به جایِ بژ biž»، در خصوصِ چهبودگی يا چيستیِ مصوّتِ مزبور، قابلِ تأمّل و نيازمندِ بررسی است؛ اگر چه دکتر معين در بارهیِ اختلاف و تفاوتِ اين دو توضيحی نداده است.
همچنين، نکتهای که دکتر معين به استنادِ پژوهشِ پاول هُرن يادآور شده -که: «پژ در پژوهيدن و پژمان هم ديده میشود.»- به کار خواهد آمد. بهزودی خواهيم ديد که «پژوه/پژوهيدن» چه ساختی دارد.
◘◘
يک گمان: احتمالِ آن هست که بخشِ دوّمِ واژهيِ«ايرانويج» همين واژهیِ «پژ» [=ريشه] و يا واژهای از همريشههایِ اين واژه بوده باشد.
«واژهیِ «ايرانويج» از دو جزء ترکيب يافته؛ جزء نخستِ آن «ايران» و جزء دوّم آن «ويج» است. و «ويج» بهمعنی تخمه و نژاد است و در زبان فارسی «بيج» از اين ريشه است و «بيضه» در زبان عربی از همين واژه گرفته شده است.» (ايرانويج، دکتر بهرام فره وشی، ص7)
«ايرانويج: در اوستا «اَيرْينَ وَئِجَ» يا «ايرينَ وَئِجَنگْه» بهمعنی «سرزمين ايرانيان» يا «بنگاه و پايگاه [اصلی] ايرانيان»، نام سرزمينی است که ايرانيان در آغاز در آن میزيستند.» (اوستا، دکتر دوستخواه. پيوست، ذيلِ: ايرانويج)
«ايرانويج: هستهیِ مرکزی نژاد آريا» (نامهیِ پهلوانی [آموزش زبان پهلوی]، دکتر فريدون جنيدی، ص183)
نيز ممکن است که جزءِ دوّم «ايرانويج» همان «بژ biž» باشد که در توضيحات دکتر معين ديديم.
در گويشِ زرتشتيانِ يزد: «bija (بيجه)=1-پاجوش 2-بچّهیِ حرامزاده 3-تخمه و نژاد. مثلاً «bija-seva» يعنی تخم سگ. همين واژه در کرمان بهمعنی درخت کوچک پسته است که قابل غرس باشد.» (فرهنگ بهدينان، گردآوردهیِ جمشيد سروش سروشيان)
◘◘
نکتهیِ ديگر: در شواهدِ «پژمرده» در لغتنامه، در ميان ابياتِ متعدّدی که از شاهنامه نقل شده، بيتی ديده میشود که از تأمّلِ در آن نکتهیِ بسيار ظريفی پيرامونِ ناشناختگیِ وجهِ اشتقاقِ اين واژه به دست میآيد:
شود برگ پژمرده و بيخ سست
سرش سوی پستی گرايد نخست
اگر مصرعِ نخست، درست همين باشد که آمده، نشان از آن دارد که به روزگارِ فردوسی -و به نزدِ او- نيز، وجهِ اشتقاقِ «پژمرده» ناشناخته میبوده است! احتمالِ ناچيزی هست که ميانِ «برگ» و «پژمرده» واوِ عطف بوده باشد: شود برگ و پژ، مرده و، بيخ سست.
اگر چه «بيخ» که خود همان معنایِ «پژ» و «ريشه» را دارد، درصدِ اين احتمال را به صفر میرساند! (البتّه «بيخ» را بهمعنیِ «مجموعهیِ بخشی از گياه که نگاه دارندهیِ آن در زمين است» نيز میتوان گرفت؛ امّا با اين معنی نيز، وضعِ مفهومیِ مصرع همان است که گفته آمد.) با اين همه، از طرحِ اين گُمان و احتمالِ ضعيف خود داری نورزيدم تا کسانی که به نسخِ کهنِ شاهنامه [و يا نسخِ چاپیِ در بر دارندهیِ ضبطِ نسخههایِ عديده] دسترسی دارند، نيم نگاهی به موضعِ اين بيت بيفکنند!
حتّی از اين عبارت هم نمیتوان دانست که نويسنده، ساختِ «پژمرده» را میشناخته يا نه: «و چون شاخِ درخت پژمرده شد، دليل آن بُوَد که بيخ وی ضعيف بُوَد.» (نصيحة الملوك، غزّالی، چاپِ همايی، ص300). فکر نمیکنم!
...
◘
و نکتهیِ پايانی در اين بخش، اين که: اگر واژهیِ «پژ» در فارسیِ گونهیِ طبسِ گيلکی (اين گنجِ گران) بر جای نمانده بود، به اين آسانی نمیتوانستيم به چگونگیِ ساخت، و معنایِ دقيقِ واژهیِ «پژمرده» [و «پژوهش» که اينک بدان میپردازم] پی ببريم!
(2)
پژوه، پژوهيدن، پژوهش، ...
در برهان قاطع و فرهنگِ معين، به کسرِ اوّل، و در لغتنامه، به کسر و فتحِ اوّل، هر دو، ضبط شده. با توجّه به تلفّظِ «پژ/پج» در گويش طبس، بهنظر میرسد که به فتح درست باشد. (اگر چه تلفّظِ مکسور نيز توجيهپذير است.)
نظرِ نگارنده به اين است که «پژوه» ساخته شده است از: پژ (=ريشه)+اوه ôh/ûh (پسوند). و آنچه در اثباتِ اين پسوند بدان استناد میجويم، واژهای است که وجهِ اشتقاقِ خودِ آن را نيز به جايی نديدهام که معرّفی شده باشد. (در حقيقت، وضعِ سند نيز در حينِ استناد روشن میگردد!!) و آن واژهیِ «خروه xorûh/xorôh» است که وجهِ پهلویِ «خروس» فارسی دری است[3]. اگر چه، در اشعار برخی از متقدّمان، «خروس» به همين صورتِ «خروه» -و يا به تخفيفِ مصوّت: خُرُه- نيز به کار رفته است:
خود سپسِ آرزویِ تن مرو
چون خرهِ نر ز پسِ ماکيان[4]
ناصرِ خسرو
[لغتنامه: خره؛ تحليل اشعار ناصر خسرو، دکتر محقّق، ص167]
در اين که جزءِ نخستِ واژهیِ «خروه»، «خُر/خور» (=خورشيد) است، بنده خود هيچ ترديدی ندارم. حال، اگر همين باشد و به خطا نرفته باشم (!!) کارکرد يا دلالتِ معنايیِ پسوندِ «ôh/ûh» را میتوان چنين توضيح داد: پسوندی است که بر معنایِ «جُستن» يا «اِخبار و اعلام کردن/آگهی دادن» -يا هر دو- دلالت دارد.
جز اين نيست که «خروه» (خروس)، «خور» را میجويد يا از آن خبر باز میدهد؛ و يا: خور را میجويد و از آن خبر باز میدهد!
◘
دکتر معين نوشته است:
«خروس-پهلوی xros «يونکر 119» از ريشهیِ اوستايی xraos «اسفا 2:1 ص387» بهمعنی خروشيدن؛ لغة ً بهمعنی خروشنده (به مناسبت بانگ وی)=فارسی: خرده [؟ خروه -م. سهرابی]=خروچ=خروز ...» (حاشيهیِ برهان قاطع، ص741)
استاد دوستخواه نيز -چنان که خواهيم ديد- همين نظر را دارند؛ امّا نگارنده با اين که از پهلوی و اوستايی هيچ نمیدانم و نمیفهمم، برداشتِ خود را درست میدانم! بعيد و بلکه محال است که نامِ خروس از بانگِ وی، و از واژهیِ «خروش» آمده باشد. اگر چنين بود، در اوستايی نيز نامِ وی همان «کهرکتاس» میبود! در حالی که:
«در اوستا ... چند بار گفته شده که مردمِ بد زبان، اين مرغ را «کهرکتاس» میخوانند.» (دکتر دوستخواه، پيوستِ اوستا، ص1036)
«در اوستا، نامِ پسنديده و سزاوار برایِ خروس، «پَرودَرْشْ» است که معنی «پيشبين» دارد.» (همانجا)
و:
«پَرودَرْشْ: (بهمعنی پيشبين) نامی است که به خروس داده شده، از آن رو که اين مرغ (نمايندهیِ ايزدِ سروش بر رویِ زمين) فروغ را از پيش میبيند و با آوازِ خود، مژدهیِ دميدنِ بامداد را میدهد و مردمان را به بيداری و نيايش و کار و کوشش فرا میخواند. در اوستا واژهیِ «خْرَاُس» (=خروس و خروش در فارسی) هم آمده؛ امّا هميشه بهمعنیِ خروشيدن و فرياد برآوردن است و نه نامِ خروس، مرغِ خانگیِ مشهور. در فارسی واژهیِ خروس به مناسبتِ خروش برآوردنِ اين مرغ، نامِ او شده است.» (همان، ص956)
جاودان ياد پور داود نيز همين نظر را داشته:
«اسم خروس در اوستا پَرَوْدَرْش [...] میباشد. اين لغت مذهبی است، يعنی از پيش بيننده. مقصود اين است كه فروغ روز را از پيش ديده مژدهیِ ورود آن میدهد. اسم ديگر خروس كهركتاس [...] میباشد ... ولی در اوستا آمده است كه مردمان بد زبان پَرَودَرش (خروس) را كهركتاس مینامند. در اوستا كلمهیِ خرا وس [...] نيز داريم و خروس فارسی از همان ماده است ولی بهمعنی نرينه ماكيان نيست، بلكه هميشه معنی خروشيدن و فرياد برآوردن از آن اراده شده است. كلمات خروس و خروش هر دو يكی است مگر آنكه حرف سين و شين بهم مبدّل شده است. به مناسبت بانگ زدن و فرياد كشيدن و خروش برآوردن خروس، آن را به چنين اسمی نامزد كردهاند.» (يشتها، ج1، ص521-520)
دكتر محمد مقدم، ذيلِ ريشهیِ «خرَوس (خرُشتَ)» كه «خروشيدن، خروش برآوردن» از آن آمده، به «خروس» اشارهای ننموده. (راهنمایِ ريشهیِ فعلهایِ ايرانی، ص17). البته نمیتوان كاملاً مطمئن شد كه وی «خروس» را از ريشهیِ ديگری میدانسته؛ چون احتمالِ جا افتادن هست. اين كتاب آن گونه كه بايد كامل نيست. (امّا اگر به من باشد، كاملاً مطمئنم!! چون اين موردی نيست كه از قلم بيفتد.)
◘◘
برایِ نگارنده، پذيرفتنی نيست كه در اوستا، ناميدنِ اين مرغ به «كهركتاس» [كه همين «قدقداس/قت قتاس» است كه امروزه میشنويم!] نكوهش شده باشد؛ امّا در زبانِ پهلوی، نامِ او از بانگ و فريادِ او گرفته شده باشد! مگر بگوييم كه در روزگارانِ پهلوی زبانی، ديگر زرتشتی نبودهايم و ديگر «خروس» برايمان مقدّس نبوده؛ در حالی كه چنين نيست.
وانگهی، با توجّه به آنچه نگارنده در بارهیِ پسوندِ «ôh/ûh» دريافتهام، واژهیِ «خروه» پهلوی، و «پَرَودَرش» اوستايی، معنیِ تقريباً يكسان دارد: «خور جوينده و از آن خبر باز دهنده»/«از پيش بيننده، و فروغِ روز را مژدهیِ ورود دهنده»!!
اين دلالتِ معنايی، در واژهیِ «پژوه» نيز درست در میآيد: «پژ [=ريشه] جوينده و از آن خبر باز دهنده».
تنها يك نكته هست كه ممكن است اندككی ترديد ايجاد كند؛ و آن اين كه: تا آنجا كه من ديدهام، واژهیِ «خروه/خروس» در پهلوی، با حرفِ «خ» نوشته میشود، نه با حرفِ «خو». (متأسفم كه در برنامهیِ word، حروف پهلوی نداريم![I] منظور از «خو»، واجِ ايرانیِ كهن است كه در خطهایِ ويژهیِ ما، نگارهیِ خاصِ خود را داشته؛ همچنانكه در فارسی؛ اگر چه آن را به نادرست «خ+واو معدوله» میناميم!!)
همچنين، در فارسی نديدهام كه «خوروه/خوروس» نوشته شده باشد.
امّا اين را نمیتوان دليلِ ردِّ وجهِ اشتقاقِ «خور+اوه» گرفت؛ به دو دليل: 1-برخی ديگر از واژهها نيز در نسخههایِ كهن فارسی (و نيز نسخِ كهنِ تازی) با «خ» نوشته میشده، در حالی كه در اصل با «خو» بوده؛ مانندِ «خرشيد». پس اين احتمال هست كه در پهلوی نيز چنين وجهی از نگارش معمول بوده باشد. 2-وقتی چند و چونِ ساختِ يك واژه دچارِ گم بودگیِ -شايد- دو هزار ساله است، نمیتوان بر سر املایِ آن خيلی حسّاسيت به خرج داد!
اگر نمیترسيدم، میگفتم كه: وجهِ اشتقاقِ «خروش»، برایِ «خروس»، وجهِ اشتقاقی عوامانه/عاميانه بيش نيست! (ضمنِ آن كه صورتِ پهلویِ «خروه» -كه «ه» دارد نه «س»-، باز بيشتر و بيشتر اين بیربطی را نشان میدهد، امّا متأسفانه بدان توجّه نشده است!!)
◘◘
نكته:
میبايست كليهیِ واژههایِ با پايانهیِ «oh/ôh/ûh» و نيز «os/ôs/ûs»، موردِ تأمّل قرار گيرد؛ شايد اين پسوند، روشنتر از آنچه بنده دريافتهام، چهره نمايد. (به كتابِ «تاريخ زبان فارسی» دكتر خانلری، نگاه كردم؛ چنين پسوندی ذكر نشده. صد البته، برایِ پژوهشِ ريز و دقيق، بايد به منابعِ حسّاستر در زمينهیِ زبانهایِ كهنِ ايرانی، مراجعه نمود.)
همچنين، بيرون از بحثِ اصلی، بايد اين نكتهیِ مهم را به فرهنگ نويسان يادآور شوم كه:
1-نبايد طرزِ ترتيبِ واژگان در لغتنامههایِ كهن را -كه بيشتر بر اساسِ پايانه بوده-، صرفاً تمهيدی برایِ دسترسیِ آسان به قوافی دانست؛ چرا كه ممكن است چنين نبوده باشد.[5]
2-كاملاً ضرورت دارد كه در فرهنگهايی كه پس از اين تأليف میيابد (و نيز فرهنگهایِ پيشين كه به تجديدِ تصحيح يا تجديدِ چاپ میرسد) فهرستِ كلیِ واژگانِ فارسی، بر اساسِ پايانه نيز درج گردد، تا امرِ بررسیِ «پسوندهایِ فارسی» آسانتر ميسّر باشد!
□ □ □
دكتر معين، وجهِ پهلویِ «پژوهيدن» فارسی را «patv(i)hîtan» (رك: فرهنگ، و حاشيهیِ برهان)، و اوستايیِ آن را «paitish+vaed»، و هندیِ باستان را «prati+vêd» ذكر نموده. (رك: حاشيهیِ برهان، كه از «اسشق 314» نقل كرده.) اما در «فرهنگِ كوچكِ زبانِ پهلوی» دو وجهِ زير ديده میشود:
پژوهيدن، رسيدگی كردن
Wizōstan, wizōh/y-[wcwstn’, wcwd-| (J bzwb-, N pižōhīdan)]
(ص162)
(J، كوته نبشتِ «نوشتههایِ يهودی-فارسی» است؛ و N نشانهیِ فارسیِ نو.)
چند نكته:
1-اختلافِ وجهی كه دكتر معين ذكر كرده، با آنچه در فرهنگِ آقایِ مكنزی آمده، از فهمِ بنده بيرون است.
2-«i» در «wiz…» از كجا آمده؟ -در پهلوی نگار هيچيك از اين دو وجه، اين مصوّت ديده نمیشود. (قطعاً قرائت مزبور متّكی به دلايلی است كه بر پهلویدانان آشكار است، امّا برایِ نگارنده قابلِ فهم نيست.)
3-اين مصوّت، در وجهِ فارسیِ نو نيز نياز به سند دارد. حتّی اگر به استنادِ فرهنگهایِ كهن و يا نسخِ مشكولِ متنهایِ كهن بوده باشد، باز هم نمیتوان آن را تنها تلفّظ، يا حتّی تلفظِ غالبِ اين واژه شمرد؛ بنا بر اين، تلفظِ به اوّلِ مفتوح نيز بايد ذكر میگرديد.
◘◘
و امّا، با اين كه انبوهی از مجهولات (كه پژِ آن از پهلویندانی نگارنده آب میخورَد!) میتواند مايهیِ ترديد گردد، ترديدی ندارم و دريافتِ خود، در چند و چونِ اشتقاقِ «پژوه» (و نيز «خروه») را درست میدانم. اگر غلطیِ آن اثبات شد، میپذيرم!!
ضمناً در دو وجهِ پهلویِ مذكور در فرهنگ استاد مكنزی، تبديلِ «s» و «h» ديده میشود؛ و اين همان تبديلی است كه در «خروس»/«خروه» داريم؛ و خود تأييد يا تأييدگونهای است، بر برداشتِ نگارنده -در بازيابیِ پسوندِ «ôh/ûh».
همچنين، جزءِ نخستِ «wiz…» میتواند صورتی باشد از «ويج/بيج» (كه ذيلِ «ايرانويج» نقل شد) يا «بژ» (منقول از دكتر معين-پاول هُرن).
◘
همانگونه كه پيش از اين گفته شد، دكتر معين -به استنادِ پژوهشِ پاول هُرن- مینويسد كه «پژ، در پژوهش و پژمان هم ديده میشود.». در بارهیِ «پژوهش»، بندهیِ نگارنده آنچه را كه دريافته بودم، در ميان نهادم. امّا در بارهیِ «پژمان» فعلاً نظری ندارم. نياز است كه تأمّل و بررسیِ كافی داشته باشم. بعيد بهنظر میرسد كه پژِ «پژمان» با پژِ «پژوهش» و «پژمرده» يكی بوده باشد.
با اين همه، به خوانندگانی كه بحث را درخورِ تأمّل يافته باشند، و حوصله شان چون حوصلهیِ نگارنده، به «سيهْبادِ زمانهیِ مُظلَم» ضايع نشده باشد، توصيه میكنم كه به كتابِ هُرن مراجعهای داشته باشند. بنده نيز، اگر توانستم كتاب را جايی بيابم و وجه خريد داشتم، تهيه كرده و ريز به ريزش را با دقّت خواهم خواند. (با فلك، دوش به خلوت گلهای میكردم ...)
مهدی سهرابی
81-1380
&
مشخّصاتِ منابع و مراجع:
اوستا، كهنترين سرودهایِ ايرانيان؛ گزارش و پژوهش دكتر جليل دوستخواه؛ انتشارات مرواريد، اوّل، 1370.
ايرانويج؛ دكتر بهرام فره وشی؛ انتشارات دانشگاه تهران، سوم، 1370.
برهان قاطع؛ محمّد حسين بن خلف تبريزی؛ به اهتمام دكتر محمّد معين؛ انتشارات امير كبير، پنجم، 1376.
تاريخ زبان فارسی؛ دكتر پرويز ناتل خانلری؛ نشر نو، چهارم، 1369.
تحليل اشعار ناصر خسرو؛ دكتر مهدی محقق؛ انتشارات دانشگاه تهران، پنجم،1368.
ديوان ناصر خسرو؛ به تصحيح مجتبی مينوی-مهدی محقق؛ دانشگاه تهران، چهارم، 1370.
راهنمایِ ريشهیِ فعلهایِ ايرانی؛ دكتر محمد مقدم؛ گردآوردهیِ محمد بشير حسين، چاپِ مؤسّسهیِ مطبوعاتیِ علمی، شهريور 1342.
صحاحالفرس؛ محمّد بن هندوشاه نخجوانی؛ به اهتمام عبدالعلی طاعتی؛ بنگاه ترجمه و نشر كتاب، دوم، 2535.
غياثاللّغات؛ غياثالدّين محمّد رامپوری؛ به كوشش منصور ثروت؛ امير كبير، اوّل، 1363.
فرهنگ بهدينان؛ گردآوردهیِ جمشيد سروش سروشيان؛ با مقدمهیِ استاد ابراهيم پورداود؛ به كوشش منوچهر ستوده؛ دانشگاه تهران، سوم، 1370.
فرهنگ جهانگيری؛ ميرجمالالدّين حسين انجو شيرازی؛ ويراستهیِ دكتر رحيم عفيفی؛ انتشارات دانشگاه مشهد، دوم، 1359.
فرهنگ فارسی؛ دكتر محمّد معين؛ امير كبير، هشتم، 1371.
فرهنگ فارسی؛ حسين وفايی؛ ويراستهیِ تن هوی جو؛ دانشگاه تهران، اول، 1374.
فرهنگ كوچك زبان پهلوی؛ ديويد نيل مكنزی؛ ترجمهیِ دكتر مهشيد ميرفخرايی؛ پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی، دوم، 1379.
لغت فرس «لغت دری»؛ ابومنصور احمد بن علی اسدی طوسی؛ به تصحيح و تحشيهیِ دكتر فتحالله مجتبائی و دكتر علی اشرف صادقی؛ خوارزمی، اوّل، 1365.
لغتنامهیِ دهخدا؛ چاپِ دوّم از دورهیِ جديد، 1377.
نامهیِ پهلوانی (1-خودآموز خط و زبان ايران پيش از اسلام)؛ گزارش دكتر فريدون جنيدی؛ بنياد نيشابور، نخست، 1360.
نصيحةالملوك؛ امام محمّد غزّالی؛ تصحيح استاد همايی؛ انتشارات انجمن آثار ملّی، 1351.
ويس و رامين؛ فخرالدّين اسعد گرگانی؛ با مقدّمه و تصحيح و تحشيهیِ محمّد روشن؛ صدای معاصر، اول، 1377.
يشتها؛ تفسير و تأليف ابراهيم پورداود؛ انتشارات اساطير (افست چاپ هند)؛ اول، 1377.
?
پابرگها:
[1] لغت فرس (مجتبائی-صادقی)، صحاحالفرس، وفايی، جهانگيری، برهان قاطع، غياثاللّغات، فرهنگ فارسی معين، لغتنامه، فرهنگ بهدينان، [فرهنگِ كوچكِ زبانِ پهلوی].
[2] بديهی است كه طیِ ساليانِ اخير (پس از تأليفِ فرهنگِ معين و لغتنامه) كتبِ ديگری نيز در زمينهیِ ريشهشناسیِ واژگانِ فارسی، تأليف شده است. در هر صورت، خواننده، محدوديّتِ مراجعه را بر من خواهد بخشود. گناهِ من نيست؛ گناهِ اهريمنِ تنگدستی و تُنُكحالی است.
[3] در «فرهنگِ كوچكِ زبانِ پهلوی»، كلاً به «سين» آمده: xrōs؛ امّا تصوّر نمیكنم كه بتوان اين را تلفظِ همهیِ ادوارِ پهلوی -بلكه حتّی تلفظِ سدهیِ سوم ميلادی به اين سو [بنگريد به: مقدمهیِ استاد مكنزی، ص18]- دانست. (افزون بر اين، نمیفهمم كه مصوّتِ «o» به چه دليل حذف شده، يا نيامده!) بهنظر نگارنده، تلفظ «خروه» در اولويت است.
[4] در ديوان (چاپِ مينوی-محقق، قصيدهیِ 7)، مصرعِ دوم چنين است: چون خُرُهِ بد سپسِ ماكيان. امّا وجهِ صحيح، همان «خرهِ نر» است. احتمالاً كاتبی در «خره نر» حشوِ متناقض نما يافته! حال آن كه «نر» بهمعنیِ «گُشن، به گشن آمده، حشری، شهوت ران» است. (متأسفانه اين معنیِ «نر» از كتابِ «تحليلِ اشعارِ ناصر خسرو» دكتر محقق، فرهنگِ معين، و لغتنامه، فوت شده است. ضمناً، در كليهیِ نسخِ فرهنگِ جهانگيری نيز «خره بد» بوده و مصحح بهدرستی «خره نر» را از ديوان، چاپ قديم تهران، اختيار نموده.)
[5] حينِ نگارش، مقدمههایِ لغت فرس، صحاح، وفايی، و جهانگيری را بررسيدم؛ كمترين اشارهای به مسئلهیِ «دسترسی به قوافی» ديده نمیشود! در بارهیِ علّت و دليلِ ترتيبِ خاصّی كه در لغت فرس و صحاح و ... بهكارگرفته شده، و همچنين در بارهیِ چند و چونِ دگرگونیِ اين ترتيب، و پيدا آمدنِ ترتيبی كه مثلاً در جهانگيری هست، جایِ بررسی و بحث بسيار است. احتمالاً مؤلفِ جهانگيری نيز دچار ناشناخت شده بوده است!
يادآوری:
[I] مدّتی كوتاه بعد از آن كه اين نوشته را در وبلاگ گذاشته بودم، از يك گرامیِ نازنين ايميلی داشتم كه برايم آدرسِ فونتِ پهلوی و اوستايی فرستاده بودند. با شادمانی، فايلها را دانلود كرده و به آفيس افزودم، امّا ديدم كه متأسّفانه هر دو فونت يك ايرادِ اساسی دارد كه آن را ضايع ساخته: فونتها برایِ خطِّ چپنويس طرّاحی شده، در حالی كه خطِ پهلوی و اوستايی مانندِ فارسی از راست به چپ نوشته میشود. ممكن است بتوان به ضربِ زور، چار كلمهای با اين فونتها نوشت، امّا بسيار بهسختی و البتّه بهصورتِ وارونه: يعنی بايد حروف را از ته به سر نوشت! افزون بر اين، در پهلوی، پيوندِ نگارهها يك اصل محسوب میشود و اصلاً هشتاد درصدِ تحريفات و چندگانهخوانیها به همين علّت روی داده و میدهد. ديگر فرصتی پيش نيامد كه به آن دوستِ گرامی ايميل بزنم و خواهش كنم كه اگر به طرّاحِ فونتها دسترسی دارند و يا به كسانی كه میتوانند كمكی بكنند، آگهی بدهند تا اين نقيصه رفع شود و گرنه به اين صورت بايد باز هم بگويم كه: متأسّفم كه در وُرد فونتِ پهلوی نداريم!!
در يكی چند يادداشتی كه بهزودی در وبلاگ، و يا بهصورتِ فايلِ جداگانه، نشر خواهد يافت، ناچار شدهام كه واژههایِ پهلوی را بهصورتِ قطعه عكسهایِ كوچك بياورم. بله، اين مطمئنترين راه است؛ فعلاً. در اين يادداشت نيز يكی دو مورد واژهیِ اوستايی هست كه نياوردهام، چون ضرورتِ چندانی نداشته. (مانندِ واژهیِ پَرودَرْشْ، كه نامِ اوستايیِ «خروس» است.)
No comments:
Post a Comment