دو واژه: دُمادُم، دَمادَم
در پارسیِ کهن، دو واژه با نگارهیِ «دمادم» داشتهايم؛ يکی بهضمِّ دال، و ديگری بهفتحِ آن: دُمادُم، دَمادَم.
واژهیِ نخست، از حدودِ سدهیِ هفتم بهبعد، گويا، بهکلّی فراموش شده. ظاهراً چنان مینمايد که نخست واژهیِ «دَمادَم» از معنایِ اصلیِ خود بگشته، و معنایِ «دُمادُم» را بهخود گرفته؛ و از آن پس، «دُمادُم» راهِ فراموشی سپرده است.
و امّا، اين معانی چگونه بوده است؟
دُمادُم: پی در پی، به دنبالِ هم، از پیِ هم، متعاقبِ يکديگر،...
دُمادُم برون رفت لشکر ز شهر
وزان شهر نايافته هيچ بهر
(شاهنامه. ژول مول. 1/56) (لغتنامه)
بينديش تا چيست مردم که او را
سویِ خويش خواند ايزدِ دادگستر
چه خواهد همی زو که چونين دُمادُم
پيمبر فرستد همی بر پيمبر!
(ناصرِ خسرو. قصيدهیِ 145) (لغتنامه)
ای پايهیِ کبريات فارغ
از ننگِ تصرّف و توهّم
ای حکمِ ترا قضا پياپي
وی امرِ ترا قَدَر دُمادُم
(انوری. مدرّسِ رضوی. 33) (لغتنامه)
در لغتنامه، در شواهدِ «دَمادَم» [بهمعنیِ «پياپی، دمبهدم،...»] تکبيتی از انوری آمده که در هيچيک از دو چاپِ ديوانِ او ديده نمیشود؛ و از اينرو نمیتوان حرکتِ قافيهیِ آن را معلوم کرد؛ امّا بهنظر میرسد که «دُمادُم» باشد:
ريش از پیِ کندنِ پياپي
سر از درِ سيلیِ دمادم
در برخی ديگر از شواهدِ همين بخش نيز، «دمادم» را میتوان بهضمّ خواند و دانست. (از جمله: بيتِ اوّل، از فردوسی؛ بيتِ دوم، از فرّخی؛ بيتِ هفتم، از سعدی.) همچنين در بيتِ زير، که به شاهدِ معنیِ «هر دم» آمده:
سعديا لشکرِ سلطانِ غماش ملک وجود
هم بگيرد که دمادم يزکی میآيد
برایِ شواهدِ بيشترِ «دُمادُم»، به واژهنامک و لغتنامه بنگريد.
دَمادَم: 1. لبالب، لببهلب، پر، لبريز،...
در لغتنامه، برایِ اين واژه، نخست معنیِ «پی در پی، دمبهدم،...» آمده، و سپس معنیِ «لبالب، لببهلب،...»؛ درحالیکه بهنظر میرسد معنیِ «لبالب،...» در اولويّتِ تقدّمِ تاريخی باشد (اگرچه برایِ هر دو معنی، شواهدی از شعرِ کهن ارائه شده!).
و امّا، شواهدی برایِ معنیِ «لبالب،...». (برخی از اين شواهد در لغتنامه نيز آمده):
وان جامِ می اندر کفِ او همچو ستاره
ناخورده يکی، جامِ دگر داده دَمادَم
(امير طاهرِ فضلِ چغانی؛ شاعرانِ بیديوان، 169)
مَیزدگانيم ما، در دلِ ما غم بُوَد
چارهیِ ما بامداد، رطلِ دَمادَم بود
(منوچهری. 177)
«هرگز بينَما نفسی با مهرِ تو به هم، آزاد شده ز بندِ وجود و عدم، در مجلسِ انس قدحِ شادی بر دست نهاده دمادم»
(عبدالله انصاری. سخنانِ پيرِ هرات. 95)
«با دوست برآسايم يک دم؛ در مجلسِ انس قدحِ شادی بر دست نهاده دمادم.»
(همان. 112)
مسلّم کن دل از هستی، مسلّم
دمادم کش قدح اينجا، دَمادَم
(سنايی. ديوان، چ مدرّس رضوی، ص 936)
(اگرچه بهقرينهیِ «مسلّم»، «دمادم» آغازِ مصرعِ دوّم را هم بايد بهفتحِ دال خواند؛ با توجّه به بيتِ زير، «دُمادُم» نيز میتوان خواند:
می و جام و نخجير بر هم زنيم
دُمادُم نبيدِ دَمادَم زنيم
(فردوسی. لغتنامه)
در لغتنامه، اين بيتِ فردوسی به شاهدِ «دُمادُم» [= پياپی،...] آمده.)
وقت است که اندوه ز دل کم گردد
جامِ طرب و عيش دَمادَم گردد
(جمالِ خليلِ شروانی. نزهة المجالس. شمارهیِ 529)
(توجّه شود به «کم»، و معنیِ «پُر» برایِ «دَمادَم»!)
مصحّحانِ آثاری که اين ابياتِ شاهد از آنجا نقل شد، هيچيک در حاشيه يا فهرستِ واژگان، متذکرِ اين واژه نشدهاند؛ و اين نشان از آن دارد که -به احتمالِ قوی- همه «دَمادَم» را [که بهمعنیِ «لبالب، پر،...» بوده] بهمعنیِ معروفِ آن، يعنی: «پی در پی، دمبهدم،...» گرفتهاند!
در اين بيتِ حافظ نيز میتوان «دَمادَم» را بهمعنیِ «لبالب، پر،...» دانست (اگرچه بهنظر نمیرسد که خودِ حافظ به اين معنا بهکار برده باشد!):
ساقيا جامِ دمادم ده که در سيرِ طريق
هر که عاشق وش نيامد در نفاق افتاده بود
دَمادَم: 2. پياپی، پی در پی، دمبهدم،...
روانات را همه جامِ پياپي
سپاهات را همه فتحِ دَمادَم
(سنايی. 377)
معشوقه چو زلفِ خويش بر هم زندم
زخمی که به جان زند دَمادَم زندم
(؟. نزهة المجالس. ش 1073)
بیگريهام ز عمر دمی کم گذشته است
عمرم همه به اشک دَمادَم گذشته است
(مير شريفِ هروی. تحفهیِ سامی. 305)
بهغير از خانهويرانسازی و رختِسراسوزي
کليم آخر چه حاصل آتشين اشک دَمادَم را
(ديوانِ کليم. 224)
بديهیست که شواهدِ اين معنی، منحصر به همين چند مورد نيست. آنچه میتوان گفت اين است که «دَمادَم» بهمعنیِ «پياپی،...»، در متونِ کهن، شواهدِ معدود دارد. فقراتی که در لغتنامه آمده، بعضاً موردِ شک است و ممکن است (همانطور که پيشتر گفته شد) در برخی موارد «دُمادُم» باشد.
عبدالحسينِ نوشين، در واژهنامک، تنها معنیِ «لبالب،...» را ذکر نموده، و در پايان مینويسد: «اين واژه به اين معنا در فرهنگها و فهرستِ ولف نيامده.». اين سخن که «دَمادَم» بهمعنیِ «لبالب،...» در فرهنگها نيامده، کاملاً درست است. ظاهراً لغتنامه نخستين فرهنگیست که اين معنی در آن بازتاب يافته؛ و آن نيز مستند به يادداشتِ مؤلّف است. و، گويا کارِ ارزندهیِ زندهياد نوشين، پيش از انتشارِ لغتنامه انجام يافته بوده است.
عدمِ ذکرِ «دَمادَم» بهمعنیِ «پياپی،...»، در واژهنامک، بدان معناست که اين واژه با اين معنی، در شاهنامه نيامده است. در لغتنامه، برایِ اين معنی، در سرِ شواهد، بيتی از فردوسی ديده میشود:
دمادم به ده شب پسِ يکدگر
همی خواب ديد، اين شگفتی نگر
همانطور که پيشتر -ذيلِ «دُمادُم»- گفته شد، «دمادم» اين بيت را (که بهفتحِ دال خوانده شده) میتوان [يا بلکه: بايد] بهضمِّ دال خواند:
دُمادُم به ده شب پسِ يکدگر
q
و اينک چند مورد که در آن نمیتوان بهصراحت حکم کرد که «دَمادَم» بهمعنیِ کهن و اصلیِ خود [= لبالب،...] آمده، يا بهمعنیِ متأخّر و احتمالاً مستحدثِ آن [= پياپی،...]. (اگرچه، در برخی از ابياتِ منقولِ پيشين نيز اين ترديد وجود دارد!):
خواهی که اساسِ عمر محکم يابی
يک چند به گيتی دلِ خرّم يابی
از خوردنِ می دمی تو فارغ منشين
تا لذّتِ عمر را دَمادَم يابی
(خيّام؟. برتلس. ش 220؛ کريستن سن. ش 119)
تقريرِ حالِ دولت، چندان که کم کنی بِهْ
زان فتنهیِ دمادم، وآن آفتِ رمارم [1]
(انوری. فرهنگِ وفايی. ذيلِ: رمارم)
چه دهد مرا زمانه، به کف از چمانهیِ غم
به بساطِ بزمِ گيتی، قدحِ ستم دمادم
(نظامی. ديوان.237)
يک دم ز زمانه گر مسلّم يابی
يا نيم دمی باده دمادم يابی
مگذار که ضايع شود آن دم، زنهار
زيرا که چنان دمی دگر کم يابی
(صدرِ خجندی. نزهة. ش 240)
q
در لغتِ فرس (چ مجتبايی/صادقی) و فرهنگِ جهانگيری، هيچيک از اين دو واژه نيامده. در صحاحالفرس و فرهنگِ وفايی (تن هوی جو)، تنها «دَمادَم» آمده؛ بهمعنیِ «پياپی و متعاقب». نيز در اين دو فرهنگ، «رَمارَم» ذکر شده، بهمعنیِ: «دَمادَم» [= پياپی،...] (صحاح)، و: «پيوسته و پياپی و متعاقب...، بهمعنیِ دَمادَم» (وفايی).
و امّا، در جهانگيری، ذيلِ «رمارم» چنين آمده: «اول بهمعنی مقابل و برابر باشد... دوم بهمعنی گوناگون بود.»
ابياتِ شاهدِ جهانگيری همان است که در صحاح و وفايی آمده؛ با اين تفاوت که بيتِ ناصرِ خسرو برایِ معنیِ اوّل و بيتِ انوری برایِ معنیِ دوّم آورده شده. و اين پذيرفتنی مینمايد. دو بيتِ مذکور چنين است:
بسيار مگوی هر چه يابی
با خار مدار گل رمارم
(ناصر)
تقريرِ ظل دولت، چندان که کم کنی بِهْ
زان فتنهیِ دمادم، زآن آفتِ رمارم [2]
(انوری)
q
ارائهیِ شواهدِ بيشتر، بحث را بهدرازا میکشد.
برایِ پاياندادن به اين بخش از يادداشت، نظرِ خويش را که بهطورِ ضمنی ابراز کردهام، بهصراحت چنين خلاصه میکنم:
در آغاز، «دُمادُم» داشتهايم، بهمعنیِ «پياپی، پی در پی، به دنبالِ هم،...»؛ و «دَمادَم»، بهمعنیِ «لبالب، پُر،...». سپس (شايد بهدليلِ کمبودِ نشانههایِ نگارشی در ثبتِ مصوّتها -در خطّی که برایِ نگارشِ فارسیِ نو بهکار گرفته شده-، و نيز گسترشيافتنِ فارسیِ دری، از خراسانِ بزرگ به ديگر سرزمينهایِ ايرانی) اندکاندک، ميانِ اين دو واژه درهمآميزی رخ داده؛ به اين صورت که «دُمادُم»، «دَمادَم» انگاشته و پنداشته شده، و در نتيجه، «دَمادَم» را برخی -حتّی از شاعرانِ بزرگ-، بهجا و بهمعنیِ «دُمادُم» بهکار بردهاند؛ و احتمالاً، -بهگونهای تشديديابنده-، «دُمادُم»هایِ پيشينيان را هم -آنجا که محافظِ «قافيه» در کار نبوده- «دَمادَم» خواندهاند! و همراهِ با اين دگرگونیِ معنايی و تلفّظی، «دَمادَم» که معنیِ «دُمادُم» را بهخود گرفته بوده، معنیِ اصلی و دقيقِ خود -يعنی «لبالب، پُر،...»- را وانهاده و از دست داده است.
در بخشِ بعد، پيرامونِ اين درهمآميزی و جایگزينی و مسخ و نسخ، توضيحاتِ بيشتر و روشنتری خواهيم داشت. پيش از آن بيفزايم که: در فرهنگِ معين نيز، «دَمادَم» بهمعنیِ «پُر، لببهلب،...» از قلم افتاده؛ و معنیِ «پشتِ سرِ هم»، برایِ «دَمادَم» از وجهِ زمانی، و برای «دُمادُم» از وجهِ مکانی دانسته شده. و اين خود، برگرفته از نظر و برداشتِ دهخداست. (رک: لغتنامه، ذيلِ: دَمادَم و دُمادُم.)
q
وجهِ اشتقاق:
1. دُمادُم، مرکب است از: دُم + الفِ ميانوند + دُم.
و «دُم»، در اينجا، بهمعنیِ «دنبال و عقبِ چيزی، دنباله، پشت، پی،...» است. (رک: لغتنامه)
- در شواهدِ اين معنی، در لغتنامه، از اواخرِ سدهیِ ششم به اينسو موردی ذکر نشده.
- اين معنی، از فرهنگِ معين فوت شده است.
2. دَمادَم، بهمعنیِ «پياپی،...»، مرکب است از: دَم + الفِ ميانوند + دَم. و «دَم» بهمعنیِ «لحظه، آن،...» است؛ و اين نياز به توضيح ندارد.
3. دَمادَم، بهمعنیِ «لبالب،...»، مرکب است از: دَم + الفِ ميانوند + دَم. و «دَم» در اين واژه، معنايی دارد که قدری ناشناخته مانده است:
«جرعهیِ آب و جز آن (ناظم الاطباء). يک دم آب. وهنگ (لغت اسدی). دم آب که بازخورند (لغت اسدی). يک دم آب. همنگ (لغتِ فرس اسدی، نسخهیِ خطّیِ کتابخانهیِ نخجوانی). جرعه و اندکی از آب (غياث). قورت. غرت. يک آشام. آن اندازه که به يک نفس بتوان نوشيد (يادداشت مؤلف)» [لغتنامه]
چند مورد از شواهدِ لغتنامه:
لبی نان خشک و دمی آب سرد
همين بس بود قوت آزادمرد
(فردوسی)
لفت بخورد و کرم، درد گرفتم شکم
سُر بکشيدم دو دم، مست شدم ناگهان [3]
(لبيبی)
يک نان به دو روز اگر شود حاصلِ مرد
وز کوزه شکستهای دمی آبی سرد
(منسوب به خيّام)
به خدمت ميان بست و بازو گشاد
سگِ ناتوان را دمی آب داد
(بوستان)
و چند شاهدِ ديگر:
دمی آبِ سرد از پیِ بد سگال
بِهْ از عمرِ هفتاد و هشتاد سال
(فردوسی. امثال و حکم)
تا بیادبی همی توانی کرد
خونِ علما به دم بياشامی [4]
(ناصرِ خسرو. ق 18)
از باده شود تکبّر از سرها کم
وز باده شود گشاده بندِ محکم
ابليس اگر ز باده خوردی يک دم
کردی دو هزار سجده پيشِ آدم
(خيّام [!]. برتلس. ش 24)
به يک دم زهدِ سی ساله به يک دم باده بفروشم
اگر در باده اندازد رخت عکسِ تجلّی را
(عطّار. ديوان. 2)
گل پيشهیِ باد دستی آغاز نهاد
بلبل رهِ گل پرستی آغاز نهاد
از ساغرِ گل، بلبلِ بد مست دمي
ناخورده هنوز، مستی آغاز نهاد
(؟. نزهة. ش 586)
باقی دو سه دم که هست ساقي
در ده مددِ حياتِ باقي
(عراقی. تذکرهیِ ميخانه. 55)
q
از تأمّل در ابياتی که گذشت، -و نيز ابياتِ شاهدِ «دَمادَم»، بهمعنیِ «لبالب،...»- به اين برداشت رسيدهام که در معنیِ مذکور برایِ «دَم»، «ظرف» نيز در نظر است؛ و نه صرفاً «مقداری از آشاميدنی که بتوان به يک نفس واخورد». احتمالاً وقتی میگفتهاند: «يک دم، يا: دمی شراب»، مقصود پياله يا جامی شراب بوده که پُر و لببهلب نبوده باشد؛ قدری شراب در آن باشد. و چون پياله يا جامِ پُر و لبالب در نظر بوده، نامِ ظرف -يا بهعبارتی: نامِ نوعِ ظرف- نيز ذکر میشده: جامِ دَمادَم، رطلِ دَمادَم، قدحِ دَمادَم.
چنان بهنظر میرسد که نخست اين معنی مهجور گشته و دچارِ ناشناخت شده؛ و اين، اندکاندک، باعثِ نسخِ معنیِ اصلی و کهنِ «دَمادَم» -يعنی «لبالب»- گشته است. يا چنين بگوييم: از يکسو اين معنی متروک و فراموش میشده، و از سویِ ديگر -چنانکه پيشتر گفتيم- بهعلّتِ نارسايی و کاستی در دستگاهِ خطِّ فارسی (و نيز گسترشِ فارسیِ دری، از خراسان به ديگر سرزمينها)، «دُمادُم»هايی که در موضعِ قافيه نبوده، «دَمادَم» تلفّظ شده؛ و اندکاندک «دُمادُم» به کنار رفته، و «دَمادَم» که معنیِ اصلیِ خود را وا مینهاده، بهجایِ آن نشسته است.
از آنجا که خطِّ پهلوی نيز فاقدِ نشانه برایِ مصوّتهاست، میتوان گمان برد که درهمآميزیِ «دُمادُم» و «دَمادَم» در پهلوی نيز بیزمينه نبوده؛ و اين البتّه در صورتیست که در زبان يا گويشِ پهلوی، اين دو واژه بوده باشد. (در فرهنگ کوچک زبان پهلوی هيچيک ديده نمیشود. واژهنامهیِ کارنامهیِ اردشير پاپکان را هم پاليدم، نبود! بديهیست که با اين مراجعهیِ ناچيز و محدود، نمیتوان به چيزی رسيد.) امّا از آنجا که مثلاً در شاهنامه، هريک از اين دو واژه، بهوجهِ کاملاً درست بهکار رفته و از «دَمادَم» با معنیِ «پياپی،...» نشانی نيست (-به استنادِ واژهنامک)، وقوعِ اين درهمآميزی، به فارسیِ بهاصطلاح نو محدود و منحصر میگردد. و صد البتّه، رسيدن به نتيجه و نظرِ نهايی و کاملاً مطمئن، مستلزمِ پژوهشِ دقيقتر و ديدنِ منابعِ بيشتر میباشد.[5]
q
احتمالِ آن هست که معنیِ «لحظه، آن،...» برایِ «دَم»، مجازی بوده باشد: «دَم» برایِ «جامی نهپُر از آشاميدنی» بهکار میرفته، و سپس توسّع يافته و مجازاً برایِ «لحظهای از زمان» نيز کاربرد يافته است: دمی/پيالهای از بحرِ بیکرانهیِ زمان!
نيز ممکن است که چنين نباشد و معنیِ «مقداری از آشاميدنی که به يک نفس بتوان واخورد» در اصل از «دَم» -بهمعنیِ «نفس»- گرفته شده باشد. همچنانکه معنیِ «لحظه، آن،...» نيز ممکن است مستقيماً از همين معنی برآمده باشد.
آنچه اين حدس و گمانها را موجب میشود همين درهمآميختگی و ابهام و چندمعنايیست.
برایِ اين يادداشت -در بخشِ «دَمادَم» و معانیِ دوگانهیِ آن-، شواهدی بيش از آنچه آمد، از متونِ کهن بهدر نوشته بودم، امّا حينِ نگارش متوجّه شدم که در برخی از ابيات و عبارات، نمیتوان به قطع و يقين دانست که «دَم»، و نيز «دَمادَم»، به کداميک از معانیِ خود بهکار رفته است. پيش از اين چند مورد نقل شد؛ اينک چند موردِ ديگر:
دردی عشقش به يک دم مست کرد
در خروش آمد که ای دل الحذر
(عطّار. 325)
خيز و به وقت گل دمی باده بده که عمر شد
چند خوری غم جهان، شادی انجمن نگر
(همان. 330)
تا ابدش نام و نشان از دو جهان بريده شد
هر که دمی جلاب خورد از قدح جلال تو
(همان. 559)
q
اکنون که بحث چنين بهدرازا کشيده و کار از «پوزشخواهی از خواننده» درگذشته، چند مورد و نکتهیِ ديگر را يادآور شده و مجلس را بر میشکنيم!
1. زندهياد استاد ذبيحالله صفا، در بيتِ زير، از عبدالواسعِ جَبَلی، «دمادم» را بهضمِّ دال مشکول نموده. (اين احتمال نيز هست که اِعمالِ شکل از اصلِ نسخه يا نسخِ ديوان باشد.[6])
مستم مکن امشب به قدحهای دُمادُم
زيرا که من از خُوشی آواز تو مستم
(ديوانِ عبدالواسع. 561)
بهگُمانِ نگارنده، در اينجا، «دَمادَم» -بهمعنیِ «لبالب، پُر،...»- در کار است.
2. بيتِ زير نيز شاهدِ مطمئنّیست برایِ «دُمادُم». (با توجّه به شکلِ قطرههایِ باران، به هنگامِ فرودآمدن؛ که هر قطره دُمی در بالا دارد!)
بلا و محنت و اندوه و رنج و محنت و غم
دمادماند به من بر چو قطرههای مطر
(مسعودِ سعد. ديوان. 157)
(اگرچه در بحثِ حاضر فرقی نمیکند، «محنت» اوّلی احتمالاً «زحمت» يا واژهیِ ديگری از اينگونه بوده.)
3. در کتابِ هدايةالمتعلّمين فیالطّب، مصحَّحِ دکتر جلال متينی (بر اساسِ نسخهیِ مورَّخِ 478 هـ. ق، مضبوط در کتابخانهیِ بادليانِ اکسفورد، و مقابله با دو نسخهیِ کهنِ ديگر)، بنا به «فهرست لغات و ترکيبات»، حدّاقل 27 بار «دمادم» بهمعنیِ «پياپی، پی در پی،...» بهکار رفته. در نسخهیِ اساس، که نسخهایست مشکول (يا نيمهمشکول) و از نسخِ بسيار ارزشمندِ نگاشتههایِ فارسی بهشمار میرود، واژه بهضمِّ دال ضبط شده. آنگونه که از مقدّمهیِ مصحّح (ص پنجاهوشش) برمیآيد، مواردِ مشکولِ اين واژه منحصر است به دو موردِ صفحاتِ 760 و 764؛ امّا اين امکان هست که موارد منحصر به اين دو فقره نباشد، و دو فقرهیِ مزبور از وجهِ نمونه ذکر شده، و مصحّح از يادآوریِ اين نکته غفلت نموده باشد. مشاهدهیِ موارد در متن، اين حدس را تأييد میکند؛ چرا که تقريباً بيشترينهیِ موارد به هر دو و يا به يک ضمّه مشکول شده است.
ضمناً، آقایِ دکتر متينی «دُمادُم» را نه واژهای مستقل و اصيل، بلکه تلفّظی متفاوت از «دَمادَم» [که در فارسیِ امروز، و -چنانکه در اين يادداشت گذشت- از چند سده پيش، بهجا و بهمعنیِ «دُمادُم» بهکار میرود] دانستهاند؛ و اين کاملاً نادرست است.
4. برایِ معنیِ «از پسِ هم، پی در پی،...» در فارسیِ کهن، واژهیِ «پياپی» نيز بهکار میرفته. در لغتنامه، يک شاهد از شاهنامه است و سايرِ شواهد از آثارِ سدههایِ 6 و 7. و اين میتواند (اگرچه نه بهقطعيّت) حاکی از آن باشد که اين واژه در آثارِ متقدّمان کمتر بهکار رفته است. احتمال دارد که افزايش و گسترشِ کاربردِ اين واژه، با منسوخ يا گم و فراموش شدنِ «دُمادُم» نيز پيوستگی و ربط داشته باشد.
و باز -بهگُمانِ نگارنده-، آنجا که واژهیِ «پياپی» در زمينهیِ مرتبط با «بادهگساری» میآيد، با «دَمادَم» ربط پيدا میکند؛ «دَمادَم»ی که از معنیِ اصلیِ خود [= لبالب،...] بگشته و معنیِ «پی در پی،...» بهخود گرفته است:
جايی که می لعل پياپی گردد
طبعام همه گرد طرب و می گردد
(کمال اسماعيل. نزهة. ش 421)
چو کمتر میشود از عمر هر روز
مَیام هر دم پياپی بيشتر ده
به خون آغشتهام از پای تا سر
به جان تو که جامام تا بهسر ده
(عطّار. 581)
چنان برمیآيد که ذهنِ هر دو سرايندهیِ بزرگ، متأثّر از «جامِ دَمادَم» بوده، و «دَمادَم» آن را نه بهمعنیِ اصلی و کهنِ آن، که بهمعنیِ «پی در پی،...» گرفتهاند!
در اينباره، توجّه به دو نکته ضروریست:
1. بيرونْشدِ انسانِ ايرانی از اعتدالِ در بادهنوشی. (که قطعاً با «تحريمِ می» ربط دارد!)
2. تبديلِ «میِ حقيقیِ انگوری» به «میِ مجازیِ وحدت»[7]، باعث شده که «جامِ پياپی» در کار آيد (و اين منحصر به شاعرانِ رسماً عارف و صوفی نيست!)؛ و گر نه میِ حقيقی را نمیتوان «پی در پی» خورد!
موردِ بسيار جالب:
در سر دارم ز می پريشانیها
با قند لب تو شکّرافشانیها
ای ساقی پنهان چو پياپی کردي
رسوا شود اين دم همه پنهانیها
(مولانا. ديوان کبير. ج 8. ص 11. ش 62)
هم خودِ مصرعِ سوّم، و هم «دَم» در مصرعِ چهارم -و نيز «رسوا شدن»، که عملی يکباره و يککاسهست-، فرياد میکند که بهجایِ «پياپی»، «دَمادَم» بوده، يا بايد باشد؛ بهمعنیِ اصلیِ کهنِ آن: لبالب، پُر، لبريز.
: ای ساقیِ پنهان، چون اين بار جامام را دَمادَم [= لبريز، پر] کردی، اين دم [= اين لحظه] همهیِ پنهانیها آشکار و رسوا میشود/خواهد شد.
(واژهیِ «دَم»، از نظرِ صوری/لفظی «دَمادَم» -بهمعنیِ اصلیِ کهنِ آن- را بهذهن میآوَرَد، و بهحيثِ معنايی «دَمادَم» بهمعنیِ متأخّرِ آن را: پی در پی، پياپی،...)
5. برایِ معنیِ «پی در پی،...، لحظه به لحظه»، ترکيباتِ «دَم دَم» و «دمبهدم» نيز بهکار رفته:
در مهر و وفایات آزمودم دم دم
(سنايی. 1155)
دم دم ز دو چشمام آب میگردد کم
خوش خوش به دلام قرار میآيد باز
(؟. نزهة. ش 2306)
عاشقانات را به مستی دمبهدم
خرقهیِ هستی ز سر بر میکشي
(عطّار. 645)
6. در اين بيتِ عطّار، «دمبهدم» میتواند به هريک از دو معنیِ «دَمادَم» باشد:
ساغر دل اندر آن دم، دمبهدم
پر همی کرد از خم خون جگر
7. برایِ معنیِ «لبريز، لببهلب،...»، «مالامال» نيز بهکار رفته:
زان باده که جان عقل ازو يافت کمال
پيش آور جانا قدحی مالامال
مستام کن و گو حرام باشد نه حلال
تا نيست شوم که هستیام هست وبال
(احمدِ غزّالی. نزهة. ش 228)
8. با توجّه بهمعنیِ «دَم» (= جام و پيالهیِ نهپُر)، احتمالِ آن هست که در اصطلاحِ مشهور و مثلگونهیِ «دمی به خمره زدن»، «دم» بهفتح بوده باشد.
(چون اين فقره در فرهنگ معين نيامده، از لغتنامه و امثال و حکم نقل میکنم که خواننده بینياز باشد: «دم به خم يا خمره زدن؛ بهمزاح، شرابخوردن. بادهگساریکردن. [يادداشت مؤلف]»/«دمی به خم، دمی به خمره زدن - در نهان مسکری کم نوشيدن».
در هيچيک از اين دو مأخذ، شعری يا عبارتی به شاهد نيامده. سرِدستی، به جهانگيری ج3، غياثاللغات، چراغ هدايت، فرهنگ نوادر لغات ديوان کبير، فرهنگ اشعار صائب، و فهرستِ واژگان و ترکيباتِ چند متنِ ديگر -مقالات شمس، ديوانِ انوری، مرزباننامه، نفحاتالانس،...- نگاه کردم، نبود. احتمالِ آن هست که متأخّر باشد.)
اگر بهضمّ باشد، قطعاً میبايست قصّهای در پسِ پشت داشته باشد، وگرنه آدمی -يا جانورِ ديگر- از «دُم» مست نمیشود. اصطلاحِ «کونمستی» داريم که چيزِ ديگریست. ماجرایِ «تنقيه، و از کونْسو عربدهکردن» هم که عبيد آورده، چيزِ ديگریست. در حکايتی ديگر عبيد میگويد: «مولانا عضدالدّين نائبی داشت. در سفری با مولانا همراه بود. در راه بازاستاده پارهای شراب بخورد...» و اين «پارهای شراب بخوردن» همان معنایِ «دمی به خمره زدن» را دارد.
بهوجهی ديگر نيز میتواند «دَم» بوده باشد، و آن اين که «دَم» را بهمعنیِ «دهان» بگيريم؛ اگرچه بعيد مینمايد، چون سرِ آدمی بهآسانی در خمره نمیشود! (در گويشِ طبس، «پوزِ وَر اَو زِدَن» [= پوزی بر آب زدن]، کنايه از «دزدکی جرعهای چند آب نوشيدن» کاربرد دارد که البتّه از مستعملاتِ ماهِ روزه است!)
...
با اين همه، اگر هم در اصل در اين مثلگونه «دم» بهفتح بوده، ذوقِ فارسی بسيار خوب و ظريف عمل کرده که آن را تبديل به «دُم» نموده است!
مهدی سهرابی
1381
:
ويرايشِ حروفنگاریِ متن: 14-12 فروردين 1396؛ 3-1 آوريل 2017 –Wesel, Germany
نشرِ پيشين:
فايلِ جداگانهیِ اين نوشته:
پیدیاف:
&
مشخّصاتِ منابع و مراجع:
امثال و حکم. علی اکبر دهخدا. انتشارات اميرکبير. هفتم، 1370.
تحفهیِ سامی (تذکره). سام ميرزا صفوی. تصحيح رکنالدّين همايون فرّخ. انتشارات علمی. بیتاريخ.
تذکرهیِ ميخانه. ميرزا عبدالنّبی فخرالزّمانی. تصحيح احمد گلچين معانی.
چراغ هدايت. سراجالدّين علیخان اکبرآبادی. ضميمهیِ (بخش دوّمِ) غياثاللغات. به کوششِ منصور ثروت. انتشاراتِ اميرکبير. اوّل. 1363.
ديوان انوری. به کوششِ سعيد نفيسی.
ديوان انوری. تصحيح مدرّس رضوی. انتشارات علمی و فرهنگی.
ديوان حافظ.
ديوان سنايی. تصحيح مدرّس رضوی. انتشارات کتابخانهیِ سنايی.
ديوان عبدالواسع جبلی. تصحيح ذبيحالله صفا. انتشارات اميرکبير.
ديوان عطّار. تصحيح تقی تفضّلی.
ديوان کبير مولانا (غزليّات شمس). تصحيح فروزانفر. انتشارات اميرکبير.
ديوان کليم کاشانی (همدانی). تصحيح محمّد قهرمان.
ديوان مسعود سعد سلمان. تصحيح رشيد ياسمی. انتشارات اميرکبير.
ديوان منوچهری دامغانی. تصحيح دبيرسياقی. انتشارات زوار.
ديوان ناصر خسرو. تصحيح مجتبی مينوی-مهدی محقّق. انتشارات دانشگاه تهران.
ديوان نظامی (قصايد و غزليّات). به کوشش سعيد نفيسی.
رباعيّات خيّام. تصحيح برتلس. فرهنگستان علوم اتّحاد شوروی. 1957.
رباعيّات خيّام (بررسی انتقادی...). کريستن سن. ترجمهیِ فريدون بدرهای. انتشارات توس. اوّل. 1374.
سخنان پيرهرات. خواجه عبدالله انصاری. به کوشش محمدجواد شريعت. شرکت سهامی کتابهای جيبی.
شاعران بیديوان (شرح احوال و اشعار... در قرنهای 3-4-5 هـ. ق.) تصحيح محمود مدبری. انتشارات پانوس، اوّل، 1370.
شاهنامه. ژول مول. افستِ انتشارات اميرکبير (7 جلد + 1 جلد مقدمه).
صحاحالفرس. محمد بن هندوشاه نخجوانی. تصحيح عبدالعلی طاعتی. بنگاه ترجمه و نشر کتاب.
?
پابرگها:
[1] در متنِ فرهنگِ وفايی، ويراستهیِ خانم تن هوی جو، بهجایِ «دولت»، «دوست» آمده. در دو نسخهیِ فرهنگ -همچنانکه در ديوانِ انوری- «دولت» بوده و ويراستار (مصحّح) محترم وجهِ محرّفِ «دوست» را -که ايرادِ وزن و معنی پديد میآورد- از يک نسخه (دانشگاه تهران) به متن آوردهاند.
در چاپِ مصحّحِ ايشان از اين فرهنگ، -که بر اساسِ دستنوشتههایِ چينی انجام گرفته و ارزشِ ويژه دارد- مختصر ايرادهايی از اينگونه، و نيز مواردی "ترکِ روش"، ديده میشود. فضولی کردم، با اين اميد که در چاپهایِ بعدی، امثالِ اين ايرادهایِ مختصر و ناچيز رفع گردد؛ وگرنه من پرستنده و خاک کسانیام که به فرهنگِ اين سرزمين ياری میرسانند؛ بهويژه اگر ايرانی و مديونِ اين آب و خاک نبوده باشند.
[2] 1. در ديوانِ انوری، چاپِ نفيسی، «تقرير ذُلِّ دولت.../زان فتنهیِ دمادم، زان آفتِ دمادم» آمده. در اين صورت، میتوان اوّلی را بهضمّ خواند، و دوّمی را که بهفتح است، بهمعنیِ «پُر،...» دانست. -اين احتمال نيز هست که اوّلی «دُمادُم» باشد، و دوّمی «دَمادَم»، و هر دو به يک معنی: «پياپی،...».
2. در صحاحالفرس، بيتِ ناصرِ خسرو به نامِ انوری، و بهصورتِ مغلوط آمده است.
3. «ظل»، ظاهراً اشتباهِ کتابتِ سماعی (= املاء و تحرير) است، بهجایِ «ذُل». -در چاپِ مدرّسِ رضوی، «حال» آمده؛ بدونِ نسخه بدل. و «ظل» میتواند مسخِ نگارشیِ «حال» نيز باشد!
[3] در متنِ لغتنامه، «گفت بخوردم کرم،...» آمده. نگارنده، اين وجه را که از تصحيحِ قياسیِ صورتهایِ نادرستِ «لفت بخوردم و کرم...» (وفايی) و «لفت بخوردم بگرم...» (صحاح) حاصل شده، نادرست میدانم. وجهِ صحيح، همين «لِفت بخورد و کرَم...» است -که از حاشيهیِ لغتنامه [بیمأخذ] و شاعرانِ بیديوان [ص 487، مأخوذ از: لغتِ فرس، چاپِ دبيرسياقی] برگرفتهام.
اين وجه، در موضعِ «بخورد»، دچارِ کاستیِ نحوی مینمايد. بايد گفت که: شناسهیِ فعل، بهقرينهیِ افعالِ بعدی (: گرفتم، بکشيدم، شدم)، و يا بهاحتمالِ قوی -قريب به يقين- بهقرينهیِ فعلی در بيتِ پيشين (که متأسّفانه بهجا نمانده) حذف شده است. (حذفِ شناسهیِ فعل، بهقرينهیِ فعلِ پيشين، در فارسیِ کهن موردی کاملاً عادیست. در گويش -يا فارسیِ گونهی- طبسِ گيلکی، تا به امروز باقی مانده.)
نکتهیِ جالب آن که، در جلدِ 13 ص 19620، ذيلِ لبيبی، «لفت بخوردم بگرم» آمده، و در حاشيه میخوانيم: «ظ: لفت بخورد (يعنی بخوردم) و کرم (کرم يعنی کلم).»
در چرايیِ اين دوگانگی بحث نمیکنم، که واردِ مقولهیِ «نقدِ لغتنامه، و دفاع از شخصيّت و حيثيّتِ علمی-ادبیِ دهخدا» خواهيم شد؛ و اين، بیاغراق هفت من کاغذ میبَرَد. پس در میگذرم. افسوس! يک کارِ ما وارونهمردم به قاعدهیِ درست پيش نمیرود.
بابتِ اين همه خروج از روش و قاعده، از خواننده پوزش میخواهم؛ که باعثِ آن، عصبيّتیست بیاختيار.
[4] در لغتنامه، به شاهدِ «به دم آشاميدن» آمده. [= با نفس به دهان در کشيدن، هورت کشيدن (يادداشت مؤلف)]
[5] اين لحظه [بامداد 8/2/84] واژهنامهیِ «ارداويرافنامه» -چاپِ دکتر عفيفی- را هم چشمگردان کردم، نبود!
[6] اينجا، ناچارم باز ترکِ روش کرده و حاشيهای بزنم؛ در اشاره به موضوعی بسيار مهم، و البتّه بسيار بديهی، در امرِ تصحيحِ متون؛ که متأسّفانه موردی از رعايتِ آن نديدهام؛ و آن اين است که: مصحّح، بهويژه در متونِ تا سدهیِ 8، بايد ميانِ اِعمالِ شکل و نشانهگذاریهایِ خود، با آن چه از نسخهیِ اساسِ اوست، تمايز ايجاد کند، تا پژوهندهیِ زبان بتواند بینياز از مراجعه به اصل يا عکسِ نسخِ خطّی، بر تلفّظِ واژهها در ادوارِ مختلف تأمّل نمايد. و اين به چند گونه امکانپذير است:
الف) اگر نسخهیِ اساسِ او، مشکول يا نيمهمشکول است، کليّهیِ موارد را بهعينه و با دقّتِ تمام انعکاس دهد، و از خود بههيچوجه چيزی نيفزايد؛ ولو به اندازهیِ يک ضمّه يا فتحه.
ب) مواردِ نسخه، و مواردِ خود را، با ايجادِ تفاوتی در ميزانِ رنگ، يا هر تمهيدِ ديگر، از هم متمايز گرداند. (اگرچه اين راهِ چندان مناسبی نيست و ممکن است صورتِ ظاهرِ متن را زشت جلوه دهد.)
پ) در متن بهگونهیِ عادی عمل نموده، و فرقی ميانِ نشانهگذاریهایِ خود با آن چه از اصلِ نسخه است قائل نشود، امّا در بخشی ويژه در پايانِ کتاب، همهیِ مواردِ مشکولِ نسخهیِ اساس (و در صورتِ لزوم سايرِ نسخهها) را گزارش کند.
[7] من بر عکسِ همه که میِ انگوری را «مجازی» شمردهاند، آن را «میِ حقيقی» میدانم، و میِ ياوهای را که زهّادِ عرفا از آن دم زدهاند، «میِ مجازی» میشمرم؛ همچنانکه در موردِ عشق: عشقِ انسان به انسان را «حقيقی»، و عشقِ موهومِ عرفان را «عشقِ مجازی» میدانم!